Chapter 15

2.2K 222 73
                                    

هالی

پس وقتی هری گفت که باید 'قرار' بذاریم، دروغ نگفت. خب، قرار برای یه آدم معمولی، برای هری 'هیچ چی'ه.

من و هری توی یه پارک واقعا بامزه ایم. برگ های خشک پاییزی روی هوا معلق میشن، نسیم سرد زمستونی وقتی داریم وسط اون پارک مجلل قدم میزنیم به صورتم میخوره. به نظر خالی میاد. مثل یه خونه ی پر از ارواح.فقط من و هری هستیم.خب، لازمه بگم هیچ کس واقعا ساعت ده شب پارک نمیره. آره، ده شب.

نمیدونستم میتونم امروز با هری این همه وقت بگذرونم. پنج بعد از ظهر اومدیم بیرون که بریم به اسکارلت و از اون موقع تا حالا در حال قدم زدن اطراف لندنیم و به فروشگاه های طراحی لباس نگاه میکنیم و نماهایی رو که باهاش بزرگ شدیم تحسین میکنیم.

"بیا اینجا بشینیم."

هری گفت و روی چمنای سبز نشست.

کنارش نشستم.نمای اینجا واقعا جالبه. من و هری رو به روی یه دریاچه ی بزرگ نشسته ایم که اطراف پارکو دربرمیگیره و درختای بلند و گل های زیبا که زیر نور ماه میدرخشن، دریاچه رو احاطه کردن.

"خیلی خب، پرسش و پاسخ؟"

من پرسیدم.

"فیلم مورد علاقت چیه؟"

هری پرسید و به منظره ی روبرومون نگاه میکرد.

"آم، Mean Girls."

"فیلمی که ازش بدت میاد؟"

"Twilight. قطعا Twilight."

"اما عروسکا همیشه میشینن Twilight رو نگاه میکنن ."

هری گفت.

"من ازش متنفرم."

"اما اون، اونقدرا هم بد نیس-."

حرفم با یه صدای آزاردهنده که از آیفون هری می اومد، قطع شد. اون به تلفنش جواب داد و آزرده شه بود از این که بازیمون برای بار یک بیلیونم متوقف میشد.

"هی."

"آره."

"باشه."

"مممم"

"خیلی خب، بیست دقیقه دیگه اونجام."

"باید بریم."

هری وقتی داشت بلند میشد گفت.

"کجا؟"

من پرسیدم.

"پیش زین."

|دال هوس زین|

هری دکمه ی زنگ رو فشار داد. دال هوس زین، تقریبا عین مال هری بود. فقط یکم کوچیکتر.

"هی!"

زین به زنگ در جواب داد و من اولین نگاه سریعمو بهش انداختم. اون خیلی خوش قیافه بود.مثل این که واقعا خوش قیافه بود. موهای قهوه ای دلپذیری داشت که خیلی مرتب به روش Quiff مدل داده شده بود. یه جفت چشم قهوه ای زیبا داشت که با موهاش ست بود و تو رو یاد شکلاتی که در حال آب شدنه مینداخت. یکم کوتاهتر از هری بود اما اونقدرا هم قدکوتاه نبود.

"سلام. این هالیه."

هری منو معرفی کرد و من دستمو تکون دادم.

"آه، آره، این همون دختره ست."

"همون دختره؟"

من باگیجی پرسیدم.

"بیاین بریم تو."

هری با نگرانی گفت. داشتن راجب چی صحبت میکردن؟

"هالی، مینا، عروسکم، طبقه ی بالاست. باید ببینیش. من و هری توی اتاق پذیرایی خواهیم بود."

زین گفت.

سرمو تکون دادم و راهمو به سمت راه پله کج کردم. سه تا در رو باز کردم که به اتاق های اشتباه ختم شدن، ولی وقتی در چهارم رو بازکردم یه دخترو دیدم که روی یه تخت دونفره ی خیلی بزرگ نشسته بود و داشت سريال Pretty Little Liars رو میدید. اون اتاق، از اتاق من و عروسکا توی دال هوس هری کوچیکتر بود.

فقط یه تخت توی اون بود و اونم مال مینا بود. تلویزیونش، از تلویزیون ما خیلی بهتر بود و تختش خیلی بزرگ بود. با پرده ها، پارچه های مزین، تزئینات پرده و همه چی.

"آم، سلام."

مینا تلویزیون رو خاموش کرد و برگشت و من تونستم یه نگاه واقعی بهش بندازم. اون موهای بلود روشن مایل به قرمز و بلند و فرفری داشت که تا شونه هاش میرسید و چشمای خیلی بزرگ آبی و کریستالی. بدنش خمیدگی ها و قوس های ظریفی داشت و قدش واقعا بلند بود.

"اوه، سلام. من هالی ام، عروسک هری؟"

"اوه، هی. بیا بشین!"

مینا دستشو روی تختش زد و با این کارش بهم اشاره کرد که بشینم. کنارش نشستم. به نظر خیلی مهمون نواز می اومد.

"درباره ی خودت بهم بگو، هالی."

"آم، من هیجده سالمه. در اصل اهل نیویورکم ولی وقتی دوسالم بود به لندن اومدیم."

"ورزش مورد علاقت چیه؟"

"شنا کردن. من عاشق شناکردنم. از وقتی چهارسالم بود، توی مسابقه ها شرکت میکردم."

"واقعا؟منم همین طور."

من و مینا نیم ساعت دیگه هم درباره ی هیچ چی و همه چی صحبت کردم. میتونم بگم قراره دوستای نزدیکی بشیم. ما اشتراکات زیادی داریم. مثلا هردوتامون عاشق شناییم، از Twilight متنفریم، و حتی روز تولد هردوتامون یکیه: 4 ژانویه

"هی، دستشویی کجاست؟"

از مینا پرسیدم.

"مستقیم برو جلو، بپیچ به چپ و سه تا در برو پایین."

مینا بهم گفت.

"باشه، ممنون، زود برمیگردم."

از اتاق مینا رفتم بیرون و اون مسیری رو که گفت، دنبال کردم. به سمت چپ پیچیدم و بعد دستگیره ی دری رو که حدس میزدم به دستشویی ختم میشه، چرخوندم، اما اون دستشویی نبود، و یه فریاد از ترس و احساساته مخلوط شده از لبام خارج شد وقتی بزرگترین شوک زندگیم بهم وارد شد.

The Dollhouse | CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang