د.ا.د.هالی
همه ما برای خوردن صبحانه پشت میز ناهارخوری نشستیم. صندلی من کنار صندلی سارا و ژولیت بود. و هرچند کاری در این مورد از دستم برنمیاومد ، ولی فهمیدم ژولیت از دیروز داره یه کم عجیب رفتار میکنه. ممکن بود این بخاطر نظرش درباره بوسه من و هری باشه ، اما به نظر میرسید که اون ، از این اتفاق گذشته باشه.
"هی ، حالت خوبه؟"
به ژولیت زمزمه کردم.
ژولیت قبل از اینکه بهم جوابی بده ، تأمل کرد.
"خوبم"
"اگه ناراحتی یا هر چیزی ، میتونی بهم بگی ژولیت"
"این یه مسئله واقعا جدیه هالی"
"فقط بهم بگو ، اشکالی نداره"
"این چیزیه که میتونه توی خطر بندازتت"
ژولیت با چشمهایی که تا حد امکان بازشون کرده بود ، بهم نگاه کرد.
"چ-چی؟"
"بعد از صبحانه بهت میگم هالی"
ژولیت دوباره تُستش رو برداشت و به خوردنش ادامه داد. و صورت نگران من رو نادیده گرفت. اون خودش میدونه منظورش چیه؟ چی قراره من رو به خطر بندازه؟
|بعد از صبحانه|
"آه. دیشب یه ذره هم نتونستم بخوابم"
لولا گفت و خودش رو روی تختش انداخت.
"چرا؟"
میسی از لولا پرسید و به مژههاش ریمل زد -با اینکه از همون موقعش هم مژههای بلندی داشت-
"چون بعضیا"
لولا به سارا اشاره کرد.
"کل شب خیلی بلند سرفه میکردن"
"این تقصیر من نیس که سرما خوردم. داریم به زمستون نزدیک میشیم ، کاری از من برنمیاد"
سارا شونهاش رو بالا انداخت.
"من هم نتونستم بخوابم لولا"
داکوتا گفت.
"خب ، ببخشید که سرما خوردم"
سارا گفت و یه دستمال جلوی بینی ش گرفت.
بعد از اون ، همه ما شروع کردیم به انجام کارهای خودمون تا وقت آزادمون رو پر کنیم ؛ سارا یه کتاب خوند ، لولا آهنگ گوش کرد ، ایوی موهای داکوتا رو بافت ، میسی به ناخنهاش لاک زد ، لیز یه مجله خوند ، و ژولیت اونجا نشست و هیچ کاری نکرد... که باعث شد بهترین زمان برای پرسیدن اینکه منظورش از اون حرفها موقع صبحانه چی بوده ، به وجود بیاد.
"جولز؟"
گفتم و روی تختش نشستم.
"بله؟"
YOU ARE READING
The Dollhouse | Complete
Fanfictionهمه عقلشون رو از دست دادن ، همه ديوانه شدن و به آرومى از لبه ى پيچ و تاب خورده ى روحشون به اعماق ذهنشون سقوط ميكنن. به نظر ميرسه كه هرى استايلز و هالى پاركر كمى عميق تر از بقيه سقوط كردن. [ بالا ترين رتبه : #1 فن فيكشن ] اخطار : اين كتاب شامل فحاشى...