Chapter 31

1.7K 192 41
                                    

د.ا.د.هالی

"سارا"

تا فهمیدم سارا توی اتاق نیست ، ذهنم روشن شد و از جا پریدم. سارا وقتی داشتیم از نایل ، لیام ، لویی و زین و بقیه خداحافظی میکردیم هم اونجا نبود. توی لیموزین هم نبود. من فقط نمیفهمم چطور من و دخترا نفهمیدیم که یکیمون نیست. یه آدم. یه دوست. باید خیلی مشغول خوش گذرونی هامون بوده باشیم که سارا رو فراموش کردیم.

از اتاق بیرون دویدم. تا پام رو از در بیرون گذاشتم ، به هری برخورد کردم.

"هری!"

زیادی بلند گفتم.

"بله؟"

"سارا. ما جاش گذاشتیم. اون ت-تو اتاق نیست"

با ترس گفتم.

"هالی ، آروم باش"

"آروم باشم؟ سارا کجاست؟"

"فقط...باهام بیا. همه چیز رو توضیح میدم"

هری آه کشید.

هری دستم رو یه کم زیادی محکم گرفت و من رو با عجله به سمت اتاق خوابش راهنمایی کرد.
وقتی به اتاق هری رسیدیم ، روی تختش نشستم. و اون چند متر دور از من ایستاد.

"چه اتفاقی افتاده؟"

در حالیکه آه میکشیدم پرسیدم.

"سارا"

هری به زمین نگاه کرد.

"سارا مرده"

نفسم برید ؛

"م-مرده؟ داری درباره چه کوفتی حرف م-"

"کلایو رو مأمور کردم که بکشتش"

"چرا؟ اون چه کار اشتباهی انجام داد؟"

اشک هام از گونه‌ام به سمت پایین غلت خوردن.

"اوه ، اون خیلی خوب میدونست که چی کار کرده. جنده منزجر کننده لعنتی"

"عیسی مسیح. اون چی کار کرد؟"

"آتیش سیاهچال رو شروع کرد"

هری فکر میکنه سارا آتیش سیاهچال رو شروع کرده. اوه خدای من‌. وقتی این رو شنیدم انگار همونطور که اشک های بیشتری جلوی چشمم رو تار میکردن ، قلبم روی زمین افتاد. من باید میمردم...اما اون فکر کرد سارا اون آتیش رو شروع کرده. من باید اونی میبودم که کشته میشد.

"آ-آتیش رو شروع کرد؟"

"آره. هرزه لعنتی"

"ولی...ولی تو از کجا میدونی؟"

به نظر میرسید ناگهان به هری مشکوک شدم.

"دوربینهای امنیتی رو چک کردم"

"اما..."

"برو توی تختت هالی ، من نمیخوام راجع به این موضوع حرف بزنم. سارا مرده. اون رفته. پایان."

The Dollhouse | CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang