Chapter 8

2.4K 275 89
                                    

هالی

هری با یه حالت بی احساس روی صورتش بدن جس رو از رو تختش بلند کرد. این موقعی بود که من فهمیدم مردن جس اتفاقی نبوده. جوری که ایو، لیز و داکوتا به من نگاه میکردن و حالت صورتشون، بهم میگفت که اونا هم میدونن مرگ جس یه حادثه نبوده.

بعد از این که هری جس رو به حالت برایدل بغل کرد و از اتاق بیرون برد، احتمالا برای اینکه بدنشو توی دریاچه ی بیرون خونه بندازه، ایو و لیز و داکوتا پیش من اومدن. لیز چشماشو به سمت در برد و به ما اشاره کرد که بریم بیرون.

بعد اینکه ما از اتاق بیرون رفتیم، ایو، لیز و داکوتا همزمان شروع به صحبت درباره ی چیزای متفاوت کردن.

"بچه ها! یکی یکی حرف بزنین!"

من با صدای آروم داد زدم.

"من فکر میکنم ما میدونیم کی جس رو کشته."

لیز زمزمه کرد، نفس کشیدنش تند شده بود.

"جولیت!"

داکوتا گفت، صداش یه ذره بلند بود. من بهش گفتم که ساکت باشه.

"چرا شما بچه ها اینجوری فکر میکنید؟"

من از سه تا دختر پرسیدم.

"جس قبل از اینکه اونطوری مریض بشه یه ذره سرما خورده بود، پس این نرمال بود که اون سرفه کنه."

ایو گفت، سرشو برای لیز و داکوتا تکون داد.

"آره، اما وقتی که جولیت واسش آب آورد، درو بست، پس معلوم میشه که آب رو مسموم کرده بود."

داکوتا گفت و جمله ی ایو رو کامل کرد.

"چی؟ جولیت اون کارو نکرده!"

من گفتم، سرمو تکون دادم، جولیت بهترین آدم دنیاست. مطمئنا، اون به هری خیلی نزدیکه، اما واقعا اونقدری بهش نزدیکه که برای خوشحال کردن اون دوستشو مسموم کنه؟

"آره! تو میدونی جولیت میتونه کارایی مثه-"

آنا درو باز کرد و داکوتا حرفشو قطع کرد.

"شما چیکار میکنین بچه ها؟"

اون سردرگم پرسید.

"هیچی، فقط داشتیم لیز رو دلداری میدادیم، اون بهترین دوست جس بود پس-"

آنا یه بار دیگه حرف داکوتا رو قطع کرد.

"ما هممون داریم سعی میکنیم که همدیگه رو دلداری بدیم، خودخواه نباش. فقط بیا توی اتاق."

The Dollhouse | CompleteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora