Chapter 57

742 92 2
                                    

" هری... هالی." الزی درحالیکه مضطرب به نظر می‌رسید گفت.

چقدر عجیبه که بین این همه آدم ما الزی رو اینجا ملاقات کردیم.
فکر کردم زین به اون اجازه رفتن داد تا به مدرسه هنر بره و آرزو هاش رو دنبال کنه، اما ظاهراً دروغ بوده.

" مدرسه هنر چطوره؟ " با حس عجیبی پرسیدم.

"مدر...اوه مدرسه هنر! آره آره عالیه." الزی گفت.

دروغگوی افتضاحیه.

" چقدر جالبه که شما دوتا رو اینقدر دورتر از دال هوس میبینم! " الزی درحالیکه صندلیی از میز بقلی می‌آورد تا کنار ما بزاره گفت.

" اوم آره... " هری گفت.

" قاتل رو پیدا کردین؟ " الزی پرسید.

وقتی اون کلمه ها از دهنش بیرون اومدن خشکم زد. یادم نمیاد چیزی در مورد قاتلِ توی دال هوس به الزی گفته باشم.

" چی؟ "

" چیه مگه؟ " الزى با حالت دفاعی گفت.

"میشه ما الان سفارشمونو بدیم؟ " هری گفت.

" باشه." الزی چشم غره رفت و یه دفترچه کوچیک از جیبش بیرون آورد.

" شما بچه ها چی دوست دارین سفارش بدین؟ " از صندلی بلند شد.

" دو تا پنیر کباب(گریل) شده." هری گفت و سرشو به نشونه ی تشکر بالا و پایین انداخت.

الزی سفارشمونو سریع یادداشت کرد و بدون خداحافظی از میزمون دور شد.
این موقعیت با الزی واقعا عجیبه. یادم میاد که بهم گفت مدرسه ای که میخواد بهش بره حتی تو انگلیس نیست! واقعا با عقل جور در نمیاد. چرا باید دروغ بگه؟

" خب، این خیلی عجیبه." هری گفت.

" زین از وقتیکه گذاشته الزی بره در موردش حرفی زده؟ "

" نه، نه به من حداقل! "

من و هری برای چند دقیقه حرف زدیم تا اینکه من رفتم دستشویی.
وقتی وارد دستشویی خانوم ها شدم کارم رو انجام دادم و برای چند دقیقه روی دستشویی نشستم و تو فکر فرو رفتم.

وقتی بیرون اومدم الزی رو دیدم که داشت دست هاشو میشست. من هم سمت سینک بقلیش رفتم تا دستامو بشورم.

"عه. " الزی گفت. "دوباره همو ملاقات کردیم."

"هاها." با ناراحتی خندیدم. "آره."

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now