Chapter 56

692 92 30
                                    

-
‎هالى
-

‎| ساعت ۱۲:۴۷ نیمه شب |

‎"نه" از ته سینه م با ترس فریاد زدم.

در حالی که از چرت مسخره م با نفس های پشت سر هم و ذهنم که پر از چالش و فکرهای مختلف بود،بیدار شدم.

‎هری زود با صدای گوش خراش فریاد من که توی اتاق تنگ و محصور اکو میشد از جا پرید.

‎"چی شده؟" ‎هری با چشای سبز نگران و خواب آلودش پرسید.

‎دوباره توی تخت فنر دار دراز کشیدم و پتوی نازک کرکی رو تا سینه ام کشیدم.

‎نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم: ‎" فقط یه کابوس بود"

‎هری هم دراز کشید، صورتامون فقط چند اینچ روی تخت کوچیک دونفره با هم فاصله داشتن.
‎قبل از اینکه با مهربانی ازم بخواد که دوباره بخوابم پیشونیم رو بوسید.

‎من به طرف دیگه برگشتم و به آجر های صاف متلی که من و هری میمونیم زل زدم.
‎چشمام کاملا بیدار بود و همینطور فکرم. تحت هیچ شرایطی نمیتونستم بعد اون کابوس وحشتناک دوباره بخوابم.

‎من قبلا هم وقتی دال بودم کابوس دیده بودم ولی این واقعا ترسناک بود... خیلی واقعی بود.

‎خواب دیدم من و هری قرار بود دال هوس رو ترک کنیم با این یارو جکس. بعدش من فهمیدم از اولش لیز همون قاتل توی دال هوس بود و من با شدت و پشت سر هم خنجرش زدم، و بخشی که تا سرحد مرگ‌ منو ترسوند بخشی بود که بطور اتفاقی داکوتا رو هم کشتم.

‎خواب وحشتناکی بود، پر از خون و خونریزی. صحنه های وحشتناک دوباره جلوی چشمم اومدن.

‎عالیه، آخرین چیزی که نیاز دارم ترسیدنه. من نمیخوام برای فردا بترسم و خسته باشم. میخوام آماده باشم و پر از آدرنالین و انرژی...چون که من برای فردا برای مدت زیادی انتظار کشیدم، دقیق بخوام بگم شش ماه.

‎فردا من و هری داریم عروسك ها و دال هوس رو ترک میکنیم. من خیلی برای شروع زندگی که باید داشته باشم هیجان زده ام. زندگی مثل یه دختر هجده ساله ی نرمال.

‎این حس خیلی عجیبیه که به خودم 'یه دختر هجده ساله نرمال' بگم، چون با تمام صداقت، حس نمیکنم که باشم. واقعا امیدوارم که بتونم یه دختر هجده ساله نرمال بودن رو بدون فک کردن به گذشته ام و درباره ی دال بودن که نسبت به هرکاری که میکنه واکنش نشون میده، تجربه کنم.

‎فقط میخوام وقتی که یه عروسك بودمو فراموش کنم، تا بتونم دوباره یه دختر هجده ساله نرمال باشم، مخصوصا قبل اینکه به زودی نوزده ساله بشم.

The Dollhouse | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora