Chapter 41

1.3K 159 33
                                    

از دید ژولیت

-

ساعت ۱۱:۵۰ شبه و ایوی، لولا و لیز و من تو دستشویی داریم دندونامون و مسواک میزنیم و آرایشمون رو پاک میکنیم.

ما قرار بود بیدار بمونیم تا وقتی که هالی و هری بیان ، ولی انگار اونا قصد برگشت نداشتن تو این مدت و واقعا گم شدن

نمیدونم چرا ، ولی برا من ، این سخته که بخوام بخوابم.

و تنها دلیلش هالی و هری اند.و چیزی خیلی ازاردهندست برام اینه که من نباید اهمیت بدم که اونا کجان،چیکار میکنن و یا اینکه باهمن.من صددرصد به هالی اعتماد دارم و صادقانه بگم،حتی نمیدونم که چرا اینهمه اظطراب و حسودی که در من هست،فقط برا وقتیه که اون با هریه.من فقط میخوام تلاش کنم و دربارش نگران نباشم

"هیچ کدوم از شما مسواک منو جایی گذاشته؟" ایوی پرسید

"اوه آره،وقتی داشتم تمیز میکردم گذاشتمش تو کابینت بالایی" لیز گفت و صورتش رو شست

"کابینت بالا؟"ایوی اه کشید" تو که میدونی من چقد قدم کوتاهه"

"ببخشید ایوز" لیز گفت و به اتاق خواب برگشت

ایوی پاشو روی یه چهارپایه گذاشت تا مسواکشو از کابینت بالایی برداره و به طرز مضحک و احمقانه اى افتاد پایین و سریع رو پاهای خودش چرخید.لولا و من شروع کردیم به خندیدن با صدای بلند و لیز صدامون رو شنید و اومد تو

"چه اتفاقی-تو خوبی ایوی؟"لیز سعی کرد نخنده وقتی داشت به ایوی کمک میکرد

"هاها،من خوبم"ایوی‌گفت،

بلند شد و مسواکشو بالا اورد"حداقل مسواگم و گرفتم"

"چه اتفاقی افتاده؟"داکوتا اومد تو،خسته و با موهای ژولیده

"هیچی،فقط ایوی افتاد"لولا خندید

بعد از اینکه ایوی دندوناشو شست،لولا،لیز،داکوتا،ایوی و من به سمت تختامون پرواز کردیم.لولا هنوز داشت به خاطر حادثه ی ایوی میخندید.سریع هممون به خواب رفتیم.عجیب این که من هم(خوابیدم)...فکرکنم بیدار میشم‌، در حالی که کل شب به هالی و هری فکرمیکردم.

-

از دید هالی

-

یه ذره از نیمه شب گذشته و من و هری هنوز تو رستورانیم،دست در دست و در حال نوشیدن چیزی که برای ما مثل میلیون تا گیلاس وودکاس.هر دوی ما مستیم،به هر چیزی که اصلا خنده دار نیست و هر حرف مفتی درباره ی هرچیز و هیچ چیز میخندیم.

"رستوران به زودی بسته میشه اقا" یه پیشخدمت کوتاه با موهای سفیدو بلوند گفت

هری همه چیز و حساب کرد،بیشتر شبیه این بود که چیزی بیشتر از قیمت اصلی حساب کرد

من و هری سریعا مسابقه وار همراه با خنده از رستورتن خارج شدیم. نسیم و هوای سرد بیرون جاش و به کمی هوای گرم داد،پس من تصمیم گرفتم کتم رو دربیارمو تو دستم نگهش دارم

من و هری تا ماشینش قدم زدیم.هردو مبدونیم که برای روندن اون خیلی مسته ولی خب؟این یه ریسکه

"این یه ایده ی بده برا رانندگی هری "من گفتم و تو جام تکون میخوردم

"چه چیز بدی میتونه اتفاق بیوفته؟یه جریمه بگیرم؟کی اهمیت میده"هری خندید وبا بی دقتی ماشین رو روشن کرد

هری شروع به روندن کرد و من متعجب شدم،هیچ چیز اشتباه نبود و اون فقط یکم تند میروند و فقط از یع چراغ قرمز رد شد٬خب

"گفته بودم که این برا روندن ایمن نیست(حالت مستی)" من گفتم،و رو کلماتم لکنت داشتم

هری تا یه سخره روند،اصلا ممکن‌نبود ما از رو صخره بیوفتیم با ماشین چون ما به اندازه کافی دور بودیم تا ستاره های درخشان و ماه کامل تابان رو ببینیم(داره میگه زیاد لبه صخره نبودن که یه وقت بیوفتن)

هری دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی من فقط به چشماش خیره شدم و احساس کردم دارم هیپنوتیزم میشم تا ببوسمش،مثل یه توهم....پس انجامش دادم.من هری رو بوسیدم.نمیتونم بهش کمکی کنم،ذهنم داشت توسط الکل چرخ میخورد و برای لمس هری بیطاقت بودم.این مثل یه بوسه ی کوتاه نبود،در واقع،مثل یه بوسه ی طولانیه با هوس بود

صداقانه فکر نمیکردم این شب بتونه اصلا بهتر باشه،ولی بعدش هری کلماتی رو گفت که هرگز فکر نمیکردم که امکان داره بشنوم

"عاشقتم،هالی"

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now