Chapter 35

1.4K 166 49
                                    

هری

-

"من آتیش و روشن کردم"

فکم پایین افتاد. ژولیت آتیش و روشن کرده بود. قطعا باورش سخته. نمیدونم آیا اون ميتونه دروغ بگه تا توجه جلب کنه یا نه، ولی این براى من خیلی مهمه.

"تو نمیتونستی اون کار و کرده باشی؟ چطور؟"من با یه قیافه ی گیج پرسیدم.

"شب آتش سوزی، سارا بهم گفت میخواد بره طبقه ی پایین تا مقداری دارو برداره. بعد از مدتی من نگران شدم، و رفتم پایین و دیدم سارا تو آشپزخونه نیست، نميدونم برای چی، ولی من بعدش رفتم تا سیاهچال رو ببینم...من یک مشعل برداشتم تا اطراف سیاهچال و ببینم،بعد ناگهان روی چیزی لیز خوردم و چون افتادم، مشعل هم با من افتاد زمین.اتیش پخش شد، ولی آروم.من وحشت زده بودم، پس سریعا فرار کردم به تختم ... ولی این دقایقی بعد از این بود که آلارم آتش سوزی خاموش بشه"
ژولیت در حالی که به پایین نگاه میکرد توضیح داد

"تو آتیش و..."

"واقعا متاسفم، منظوری نداشتم ، من افتادم"

"ژوليت...چطور تونستی بهم نگی؟!"من تقریبا غریدم، عصبانیت توی صدام نمایان شد

"من" ژولیت بریده ادامه داد "لطفا من و نکش"

"من..."یک ثانیه مکث کردم"اینکار و نمیکنم" همراه با تسلیم شدن آه کشیدم

میدونم که به خاطر روشن کردن آتیش سارا رو کشتم، ولی میدونم نميتونم ژوليت رو بکشم. یه جورایی اون برام خاصه.آره اون فضوله, گستاخه و رنج آور.ولی در باطن، اون صادق، زیبا و حساسه.میدونم من و ژولیت داستان عاشقانه در گذشته ها داشتیم، ولی نمی تونم بزارم همون یه زره عشقی که برای ژوليت نگه داشته بودم نابود شه.نمی تونم بزارم اون بره

"ممنونم"ژولیت نفسشو بیرون داد و بغلم کرد

من ژوليت رو پس زدم"من ازت خوشحال نیستم ژولیت،بهترین دوست لعنتی تو مرد فقط به خاطر یک وانمود کردن احمقانه.دفعه ی بعد که یه کار خیلی لعنتی احمقانه انجام دادی، حداقل بهم بگو"

"من متاسفم ..."ژوليت اخم کرد

"خب، متاسف بودن سارا رو به زندگی بر میگردونه؟ آره؟"

"گفتم که من متاسفم!"ژوليت غرید و سرشو بین دستاش گذاشت

"بعدا میبینمت ژولیت"من سریع گفتم و از اتاق خارج شدم

رفتم به طبقه ی پایین تا هالی رو پیدا کنم، و دیدم که داره با داکوتا ، میسی و ماکسین صحبت میکنه. وقتی اون من رو دید با اونا خداحافظی کرد و به طرف جایی که من بودم اومد

The Dollhouse | CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang