Chapter 6 - part 2

2.6K 312 112
                                    

| موقع شام |

" به نظرت دال هوس تا الان چطور بوده ، داكوتا؟ "

هرى پرسيد و پوزخند زد.

" ام ، خب ، ام ، جالب بود "

داكوتا دروغ گفت و ترس توى چهره ش به خوبى مشخصه.
هرى دستشو روى ران داكوتا گذاشت و اون لرزيد. حتما الان اون خيلى وحشت كرده.

هرى به سمت داكوتا خم شد و چيزى توى گوشش زمزمه كرد كه من نتونستم بشنوم. با گيجى بهش نگاه كردم و اون فقط سرش رو تكون داد.

واقعا نميتونم تا وقتى كه اون به دال هوس عادت كنه ، صبر كنم.
وقتى كه به اينجا عادت كنى ، متوجه ميشى كه اونقدرا هم بد نيست ، يا مسيح ، من واقعا دارم مثل ژوليت ميشم!

بعد از شام من و بقيه دخترا شروع به جمع كردن ميز كرديم ، و هرى به آرومى بازوى داكوتا رو گرفت.
اون به من نگاه كرد و با نگاهش به سادگى ازم التماس ميكرد كه بهش كمك كنم. به همين خاطر با عجله به سمتشون رفتم.

" ام ، شما دوتا دارين چيكار ميكنين؟؟ "

با يه لبخند مصنوعى ، ازشون پرسيدم

" فقط ، ميخوام اتاق خواب باشكوهم رو به داكوتا نشون بدم "

هرى گفت و به داكوتا پوزخند زد ، اوه نه.

چشمام رو درشت كردم ، من و داكوتا جفتمون خيلى خوب ميدونم كه چرا هرى ميخواد اتاق خوابش رو به اون نشون بده.

" آه ، اول ژوليت بايد در مورد همه چيز به داكوتا توضيح بده "

من دروغ گفتم ، هرى با تعجب بهم نگاهى انداخت و داكوتا متوجه منظورم شد.

" اره ، من هنوز بايد خيلى چيز هارو از جوليا ياد بگيرم "

داكوتا گفت و سرش رو با سرعت تكون داد.

" ام ، اون اسمش ژوليته ، داكوتا! "

هرى بهش گفت و داكوتا سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

" وقت نداريم ، من بايد اتاقمى بهش نشون بدم ، و يه كار هايى اونجا انجام بديم "

هرى گفت و داكوتا شروع به لرزيدن كرد. به طرز افتضاحى دلم ميخواد بهش كمك كنم ولى نميتونم.
هرى با سرعت بازوى داكوتا رو گرفت و همراهش به سمت طبقه بالا دويد.

سرمو بين دستام گرفتم ، چطور ميتونم به كسى اجازه بدم همچين كارى با خواهرم بكنه؟؟

" حالت خوبه؟ "

ميسى پرسيد و باعث شد از ترس بپرم.

" اوه ، منو ترسوندى ، ميسى! "

گفتم و اروم به شونه ش زدم و اون خنديد.

" بيا توى تميز كردن ميز بهمون كمك كن "

ميسى گفت و دستمو گرفت و به سمت آشپزخونه كشوند ، اون خيلى با شور و شوقه و من عاشق همين اخلاقشم.

| قبل از خواب |

من و بقيه دخترا در حالى كه لباس هاى هم شكلمون رو پوشيديم روى تخت هامون نشستيم. يه عده دارن كتاب ميخونن و بقيه مشغول تماشا كردن "The Hunger Games " هستن. داكوتا هنوز از اتاق هرى برنگشته و نگرانى من بيشتر شده.

وسطاى فيلم بوديم كه صداى جيغى گوش كر كن توى تمام دال هوس اكو پيدا كرد و باعث شد هممون وحشت كنيم.

تمام دخترا از اتاق خواب بيرون اومدن تا ببينن صداى جيغ كى بود.
هممون بالاى راه پله ايستاديم و نگاهى به پاييت انداختيم ، وداكوتا در حالى كه جيغ ميزد ، از راه پله بالا اومد.

" كـــمـــك! "

" داكـــوتـا "

جيغ زدم و به سمتش دويدم
درست وقتى كه هممون به سمت داكوتا دويديم تا ببينيم چه بلايى سرش اومده ، هرى با يه چاقو توى دستش از پله ها بالا اومد.

" نه ، لطفاااا "

داكوتا داد زد و صداش گرفته بود. هرى در حالى كه چاقو رو توى دستاش گرفته بود با يه لبخند پهن به سمتش اومد. ( لبخند چشيركت)

" دارى چيكار ميكنى؟؟ "

سر هرى داد زدم و جلوى داكوتا وايستادم تا ازش دفاع كنم.
هرى منو از سر راهش هل داد و باعث شد با شدت بدى روى زمين پرت بشم.
اون چاقوى فلزى تيزش رو به گردن داكوتا چسبوند.

" هيچوقت ، به هيچ صورت ، به كسى حرفى نزن و از دستورات من سرپيچى نكن "

هرى كنار گوش داكوتا زمزمه كرد.

" هيچوقت همچين كارى نميكنم "

داكوتا با ترس گفت ، و هرى چاقو رو از روى گردنش برداشت.

" برگردين به تخت خوابتون "

هرى گفت و به ارومى از پله ها پايين رفت ، انگار كه هيچ اتفاقى نيوفتاده.
من و بقيه دخترا فقط با ترس اونجا ايستاده بوديم.

" همين الاااان!! "

هرى نعره كشيد و باعث شد هممون به سمت اتاق خواب بدوييم.
داكوتا روى تختش نشست طورى شروع به گريه كرد كه هر لحظه ممكن بود چشماش بيرون بزنه.
من و بقيه دخترا به سمتش رفتيم و سعى كرديم آرومش كنيم.

" هيسس ، همه چيز خوبه "

سارا زمزمه كرد و پشت داكوتا رو ماليد.

" چه اتفاقى بين تو و هرى افتاد؟؟ "

ايو با نگرانى پرسيد.

" اون باهام كارى نكرد و بهم صدمه نزد ، ولى اون چاقو رو ... "

داكوتا گفت و به زمين خيره شد.

" بياين بريم بخوابيم ، باشه؟؟ "

داكوتا گفت و دراز كشيد. هممون به سمت تخت هامون برگشتيم و چراغ خوابمون رو خاموش كرديم.
و قبل از اينكه خوابمون ببره ، به همديگه شب بخير گفتيم.

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now