Chapter 20

1.8K 269 110
                                    

هالی

"از تو، هری."

به محض این که اقرار کردم از هری میترسم، از گفتنش پشیمون شدم. چی کار میخواد بکنه؟ به خاطر این که من از کاراش میترسم عصبانی میشه؟ یا این که احساس میکنه انقدر بالغ شده که بدونه هر وقت که دور و برمه مسئول نگرانی ها و ترس های ناگهانی منه؟

ادامه ی مسیر توی سکوت گذشت ولی من میتونستم خشم رو توی چشمای هری ببینم درحالی که حتی به خودش زحمت نمیداد با من تماس چشمی برقرار کنه.

وقتی به دال هوس رسیدیم، هری با آرامش بهم گفت که برم طبقه بالا، چون میدید که وقت آزاد عروسکاست. نمیدونم چرا هری انقدر آروم بود، ولی حداقل یکم آرامش بیشتری داشتم وقتی طوری به نظر می اومد که از دستم عصبانی نیست.

از پله ها رفتم بالا توی اتاق خواب. دخترا دایره ای نشسته بودن و داشتن مونوپولی بازی میکردن. وقتی دخترا منو دیدن، همه حواسشون اومد روی من.

"سلام هالی!"

ژولیت گفت و دستشو تکون داد و بهم اشاره کرد که برم و باهاشون بشینم. رفتم پیششون و بین ژولیت و لیز نشستم. اونا صفحه ی بازی رو هل دادن اونطرف و بازی رو متوقف کردن، پس هممون میتونستیم با هم حرف بزنیم.

"خب، شما دوتا چی کار کردین؟"

لولا پرسید.

"هری تو رو برد یه جایی که پیراهن بخرین؟"

سارا زد به هدف.

"آم، آره، تو از کجا میدونی؟"

"هری این کار رو برای هممون کرده. پیراهنت چه شکلیه؟"

"آم، واقعا خوشگله."

من گفتم و بعدش سکوت، به طرز بدی فضا رو پر کرد.

"خب، چرا ما باید لباسای خیلی فاخر بپوشیم؟"

پرسیدم و اون فضای بد رو از بین بردم.

"آم، نمیدونم، شاید فقط به خاطر این که خوب به نظر بیایم."

ایوی گفت.

"آره، اما من میدونم، مثل دفعه ی آخری که فران رو دیدیم، اون قراره برای انجام همه چی افراط به خرج بده."

ژولیت چشماشو چرخوند

"منظورت چیه؟"

"اون خیلی از خود راضیه! آخرین باری که دیدیمش چند ماه پیش و توی مهمونی تولد 22سالگیش بود. پیراهنی پوشیده بود که میتونست با لباس عروس اشتباه گرفته بشه. آرایشش مثل مردای هوموسکشوالی بود که برای سرگرم کردن مردم، پیراهن های زنونه میپوشن. و با یه عالمه طلا و جواهرات خیلی گرون، خودشو خفه کرده بود."

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now