Chapter 6 - Part 3

2.2K 249 21
                                    

| سه ساعت بعد |

از خواب بيدار شدم و شقيقه هام رو مالوندم. من الان يه سر درد افتضاح دارم. نگاهي به ساعت ديجيتالى كه ، ساعتِ " 12AM " رو نشون ميده.

آهى كشيدم، سردردم داره منو ميكشه. واقعا چطور ميتونم دوباره برم بخوابم ، وقتى همچين سردردى دارم؟؟

تصميم گرفتم كه برم طبقه پايين و چندتا قرص يا از بين برنده درد پيدا كنم.
از روى تخت بلند شدم ، و تمام تلاشم رو كردم تا سر و صدا نكنم ، چون بقيه دختر ها خوابيدن. در اتاق خواب رو باز كردم و پاورچين به سمت طبقه پايين رفتم. دارم تمام تلاشم رو ميكنم تا كارم رو هرچه سريع تر انجام بدم ، من فقط قراره يه قرص براى سردردم بردارم.

تقريبا به آشپزخونه رسيده بودم كه چشمم به هرى خورد. بيرون از آشپزخونه موندم و در تعجب بودم كه اون داره چيكار ميكنه؟؟ و مطمئن شدم كه اون متوجه حضور من نشده.
هرى داره يه ليوان ليموناد ميريزه ، اين كارش تا حدى نرماله ولى كارى كه اون بعدش انجام داد باعث گيج شدنم شد.

اون دستشو توى جيبش فرو برد و يه شيشه ى كوچيك آزمايشگاهى كه داخلش با يجور پودر عجيب پر شده بود رو بيرون آورد.

اون تمام محتويات شيشه رو توى ليموناد ريخت و خيلى سريع ليوان رو توى يخچال گذاشت ، اون داره چيكار ميكنه؟؟

وقتى فهميدم هرى مچم رو گرفته و با تعجب بهم خيره شده ، خيلى ناگهانى از افكارم بيرون اومدم.

" دارى چيكار ميكنى؟؟ هالى "

هرى گفت و به سمتم قدم برداشت.

" آم ، سردرد دارم ، فقط اومدم تا يكم از بين برنده درد پيدا كنم "

براش توضيح دادم ، هرى سرش رو به علامت مثبت تكون داد و به آشپزخونه برگشت.

" قرص ها توى كابيت بالايين "

هرى بهم گفت ، از بين برنده ى درد رو از توى كابينت قاپيدم و يه ليوان برداشتم تا توش آب بريزم ولى قبل از اينكه اينكارو بكنم هرى به سمتم اومد.

" بيا ، يكم ليموناد بخور ، تازه اس"

هرى گفت و در يخچال رو باز كرد تا اون ليوان ليمونادى كه قبلا توى دستش بود رو برداره و من خيلى سريع پيشنهادش رو رد كردم.

" نه ممنون ، من فقط يكم آب ميخوام "

من گفتم و شير آب رو باز كردم ، هرى يه نگاه عصبانى بهم انداخت و دوباره ليموناد رو توى يخچال گذاشت.

The Dollhouse | CompleteWhere stories live. Discover now