Part1

2.1K 144 18
                                    

مردم عادی بهش میگن خیانت ، مردم به ظاهر روشن فکر بهش میگن خودخواهی ، مردم روشن فکر بهش میگن متارکه  ولی من؟ من بهش میگم تبدیل شدن به خاطره
بحث خاطره ها خیلی پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو میکنیم ، تو نمیتونی یه خاطره رو حس کنی ،بغلش کنی یا بهش عشق بورزی ، نمیتونی یه خاطره رو ببوسی...
ولی چیزی که میخوام راجع بهش صحبت کنم خاطره نیست یه دختره ، دختری از رنگ مشکی...

مرور خاطرات همیشه برام درد آور بوده نه چون گذشته ای دردناک داشتم ، چون اون ها گذشته هستن ، مثل فلزی که زنگ زده ، غیرقابل بازگشت ...
ولی اینکه چرا من به مر‌ور خاطرات نشسته ام دلیل خودش رو داره و اون هم اینه که یه دوست من رو متقاعد کرد ، البته نمیشه اسمش رو دوست گذاشت ، جریانش طولانیه ...
اگه جریانش طولانیه خب باشه چه اهمیتی داره چیزی که زیاده قلم و کاغذه
اگه بخوام راجع به این به اصطلاح دوست حرف بزنم باید برگردیم اولِ اولِ اولش...

جولای ۲۰۰۸

مدرسه ی موسیقی جایی بود که من توش ساخته شدم و این به خاطر اینکه سنم داشت بالا میرفت نبود ، فشار کارهای درسی بود که بهم یاد میداد باید فکر کنم، به همه چیز به حل مشکلاتم ، به مشکلاتی که داشتم و مشکلاتی که قراره در آینده باهاش رو به رو بشم
مدرسه ی موسیقی جایی بود که برای اولین بار آشفته شدم ، دیوانه شدم و به زندگی برگشتم و بخوام ساده بگم اینطورمیگمش عاشق شدم....

هیچکس بدون عنصر عشق در وجودش به دنیا نمیاد مگه اینکه این عشق ندید گرفته بشه و کنار بره و منم مثل هر دختر نوجوون دیگه این عنصر رو کنار نزدم هیچوقت چون عشق باعث میشد من چیزی باشم که هستم ، عشق باعث میشد چیزی باشم که میخواستم باشم ولی این عشق درون من کمی متفاوت تر از دخترای دیگه بود ، همه دخترای دبیرستانمون دنبال پسرای ورزشکار و خوشتیپ و یا حتی پولدار میگشتن و خودشون رو بهشون آویزون میکردن ولی کسی که من ازش خوشم میومد یه پسر نبود ، یه دختر معمولی هم نبود به عبارتی تا حدود زیادی دختر بود ، اون یه تام بوی بود با موهای مشکی و دستانی عضلانی که همیشه ناخن های دست چپش بلند بود و ناخن های دست راستش از تَه گرفته شده بود که نشون میداد گیتار میزنه...

روز اولی که دیدمش یادمه ، اون تازه از استرالیا مهاجرت کرده بود و به لندن اومده بود بند های کوله پشتیش رو فشار میداد و درحالی که یکم قوز کرده بود راه میرفت و همه با تعجب بهش نگاه میکردن و با تعجب از فرد کنارشون میپرسیدن «اون دختره؟» و با انگشت اشاره اون رو بهم دیگه نشون میدادن، یکی از چیزایی که توی زندگیم ازش بیشتر از همه متنفر بودم این بود که با انگشت کسی رو نشون بدم یا کسی من رو با انگشت اشاره نشون بده و این زشت ترین و بی ادبانه ترین رفتاریه که ممکنه از کسی سر بزنه ولی اون اهمیتی نمیداد ، سرش رو پایین انداخته بود انگار چیزی برای باختن نداشت شاید به این خاطر بود که تا به حال چیزی بدست نیورده بود...

بی صدا راه میرفت و انگشت نما شده بود اون طاقت می آورد ولی من نتونستم طاقت بیارم و به دختری که به بغل دستیش اون رو نشون میداد با فریاد گفتم: معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
از فریاد من سالن که معمولا شلوغ و پر از سر و صدا بود ساکت شد و همه به من خیره مونده بودن ولی اون همچنان داشت به راهش ادامه میداد انگار که صدایی نشنیده بود ، با خودم گفتم ، یعنی اون اینقدر توی دنیای خودش غرقه که صداهای بیرون رو نمیشنوه؟

پشت سرش راه افتادم ، روی یه نیمکت که نمای رو به روش ساختمون مدرسه امون بود نشست و کوله اش رو کنار پاش گذاشت
منم با حالتی لجباز کنارش نشستم و بُغض گونه گفتم: تو نباید بذاری باهات اینطور رفتار کنن
سرش رو پایین انداخته بود انگار به چکمه های سیاه چرمی اش خیره شده بود و با لهجه ی غلیظ استرالیایی گفت: اونا حق دارن
بُهت زده پرسیدم: چی داری میگی؟ یعنی چی که اونا حق دارن ، اصلا صدای خودت رو موقع زدن این حرفا میشنوی؟ اصلا نمیتونم باورت کنم
شونه بالا انداخت و گفت: اگه قرار بود با هرکس که من رو با انگشت نشون میده دعوا بکنم تا الان زنده نبودم ، مردم طوری هستن که کافیه بهشون حق بدی اون وقت کاری به کارت ندارن تازه در بعضی مواقع هوات رو هم دارن دستم رو روی زانوش گذاشتم و فشار دادم و گفتم: این درست نیست ، دختر غریبه ای که اسمتم نمیدونم ، درست نیست باشه؟

انگشت وسط و اشارش رو بهم گره زد (خارجی ها وقتی میخوان دروغ بگن انگشتشون رو بهم گره میزنن و باور دارن اگه اینکارو بکنن حرفی که قراره بزنن دروغ به حساب نمیاد) و گفت: باشه حق با توئه
تعحب زده پرسیدم: چی؟ حق با منه؟
چشمک زد و گفت: دیدی ؟ فقط کافیه حق رو بهت بدم
اخم کردم و گفتم: این راه درست نیست حالا هرچقدرم میخوای روش پافشاری کن
و از روی نیمکت بلند شدم تا به سمت مدرسه برم ولی اون خودش رو معرفی کرد : روبی

در اون لحظه نمیدونستم این دختر قراره دختری باشه که باهاش اولین هام رو تجربه میکنم ، اون به هیچ وجه شبیه به شخصیتای مرموزی که توی کتاب ها و داستان های معروف و پرطرفداری که فقط پرطرفدارن که حتی به درد خوندن هم نمیخورن و این شخصیتای به اصطلاح مرموز که فقط ساخته شده بودن که شخصیت احمق داستان عاشقشون بشه و فرد دست از مرموز بودن بر میداره تا عاشقی کنه نبود چون اون اصلا مرموز نبود ، فقط یکم غریب ، تنها و خجالتی بود که بعد ها به جایی که بود عادت کرد و بعد از تنها چند ماه تبدیل به باحال ترین دختری شد که می شناختم ، یه دوست ، یه بهترین دوست و در آخر هم یه معشوق و یه عاشق واقعی...

من هیچ وقت از اینکه عاشق یه دختر شدم خجالت نکشیدم ، اونم نکشید و اینکه ما جفتمون دختر بودیم هم برامون اهمیتی نداشت ، اینکه همدیگه رو درک میکردیم برای جفتمون کافی بود ولی مثل هر رابطه ی پایان پذیر دیگه این رابطه هم پایان پیدا کرد و من تنها موندم ،شاید آخر قصه نباید اینجوری می شد ولی  نکته اینجاست که این یه قصه نیست.

من از این آدما نیستم که به یگانگی عشق ایمان داشته باشم بلکه معتقدم انسان میتونه دست از عاشق یک نفر بودن برداره و عاشق کسی دیگه بشه ، تنها چیزی که برای من لازم بود فقط و فقط دیدن احساسی مشترک حتی کوچیک درفرد متقابلم بود.

من و روبی متقابلا تنها بودیم و وقتی شروع به قرار گذاشتن کردیم دیگه متقابلا تنها نبودیم ، اگه بخوام طور دیگه ای بیانش کنم اینه که من با دیدن قدم برداشتن طرف مقابلم قدم بر میدارم
ولی این سنت بعد از مدتی کنار رفت و کنار رفتن این سنت بود باعث شد تقریبا همه چیز رو از دست بدم ...

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now