تنها بارم که شامل کوله پشتی بود رو تونستم توی کمد بالای سرم جا دادم و وقتی خواستم بشینم متوجه شدم اون ژورنال جلد چرمی که یه خودکار با یه بند بهش بسته شده بود رو روی صندلیم جا گذاشتم و فراموش کردهام که توی کوله بذارم ، ژورنال رو بدست گرفتم و بهش نگاهی انداختم و لحظه خداحافظیم با روبی رو به یاد آوردم.
روبی دست توی کولهاش کرد و ژورنالی با چرم قهوهای روشن رو بهم گرفت و گفت:زیگ بهت گفته بود که من خوب حرف نمیزنم اما خوب مینویسم پیش خودم گفتم تو هم شاید اینجوری باشی پس اینو بگیر
ژورنال رو گرفتم و بهش نگاهی انداختم و گفتم: تو که میدونی من چقدر از اینکه به گذشته فکر کنم متنفرم
روبی دست توی جیبش کرد و گفت: میدونم که الان دیگه مرور خاطرات برات عذاب آور شده اما تو قراره بری و من قرار نیست حتی به اندازهی یه سر سوزن باهات ارتباط داشته باشم ، میدونم چیزی که ازت میخوام سخته اما تو خودت روشن کردی که رفتنت همیشگیه و قرار نیست هیچ برگشتی داشته باشه
قطره اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و ادامه داد: میخوام اینو پر کنی و برام بفرستی ، میخوام بدونم اَشلی بدون روبی که بود و چه کرد متوجه منظورم میشی؟
دستش رو گرفتم و گفتم: میفهمم روبی ، من مینویسم همه چیز رو مینویسم ، کاملا پُرش میکنم و برات میفرستمش
روبی دستم رو توی دستش فشار داد و گفت: ممنونم
شماره پروازم خونده شد ، دیگه وقت رفتن بود ، لحظه خداخافظی با همه چیز ، لحظه خداحافظی با جایی که بدنیا اومدم ، بزرگ شدم ، عاشق شدم ، رها شدم و همه چیز و همه کس رو رها کردم.روبی رو در آغوش گرفتم و در همون حال گفتم: خوشبختیت رو پیدا کن ، میدونی که چقدر دوستت دارم و چقدر برام مهمی پس خوشبختیت رو پیدا کن و اینو بدون که اگه غم و غصهی من باعث میشد به خوشبختیت برسی حاضر بودم بمونم و اینقدر غصه بخورم تا تو به خوشبختیت برسی اما همیشه غصههای یا نفر خوشبختی نفر دیگهای رو نمی سازه، فقط بدترش میکنه!
روبی محکم فشارم داد و جواب داد:حتما این کار رو میکنم
خودم رو ازش جدا کردم و به سمت پله برقی رفتم و توی دلم گفتم: خداحافظ لندن ، خداحافظ شهر اِما و امثال اِما ، خداحافظ شهر خداحافظیِ امثال من !
قطرههای اشک رو پاک کردم و به سمت دروازههای فرودگاه رفتم.وقتی به خودم اومدم مهمان دار نکات ایمنی رو توضیح داده بود و داشت برامون سفر خوبی رو آرزو میکرد ، ژورنال رو باز کردم و خودکارش رو بدست گرفتم و شروع به نوشتن کردم :مردم عادی بهش میگن خیانت ، مردم به ظاهر روشن فکر بهش میگن خودخواهی ، مردم روشن فکر بهش میگن متارکه ولی من؟ من بهش میگم تبدیل شدن به خاطره...
اینقدر سرگرم نوشتن شده بودم که پرواز یک ساعت و نیمی مثل چند دقیقه برام گذشت و وقتی از فرودگاه بیرون اومدم ، هوا آفتابی بود اما هوا خنک بود و باد بهاری می وزید و گاهی تند میشد و موهای همه رو پریشون میکرد ، کولهام رو روی دوشم محکم کردم میتونستم نوک برج ایفل رو از جایی که ایستاده بودم و به جای تاکسی گرفتن پیاده به سمت ایفل راه افتادم.
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE