یه نظریه روانشناسی هست که میگه فقط نود و دو درصد از جامعهی انسانی تربیت پذیره ، چهار درصد به طور ذاتی بد و پلید هستن و چهار درصد به طور ذاتی خوب و نیکو ، با دونستن این مساله شونه بالا میندازیم و میگیم ما اون نود و دو درصد هستیم و هر بلایی که توی زندگی سرمون میاد و هر نقصی که داریم ناشی از تربیت بد خانواده و جامعه میدونیم ولی آیا این واقعا درسته؟ اگر ما اون چهار درصد پلید باشیم چی؟ همون چهار درصدی که زاده شدهان تا اشتباه کنن و وقتی من به اشتباهاتم نگاه میکنم به خودم شک میکنم که من به احتمال خیلی زیاد اون چهار درصد بیچارهی جامعهی انسانی هستم.
من میدونستم که بالاخره باید با روبی رو به رو بشم ولی حسی که داشتم دیگه اون حس سابق نبود ، یه حس واقعا مزخرف بهش بود ، انگار تفالههای دوست داشتنش توی وجودم جا مونده بود و دستم به دکمهی تخلیهاش نمی رسید و دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم.
یادمه بعد از بیدار شدنم با اِما یکم جر و بحث کردیم، اون میخواست بدونه من کجا بودم و چیکار میکردم ولی من خجالت زده تر از اون بودم که بخوام بهش بگم که مامانم به زور من رو به بازپروری فرستاده پس سربسته جواب میدادم .
اون هم مثل من تغییر کرده بود کمی پریشون حال بود و عصبی و من کمی درک میکردم چون احتمال میدادم اون خیلی تنهاس ، به اطراف نگاه کردم تا لباسام رو پیدا کنم اما اون بهم گفت که لباسهام کثیف بودن و گذاشته که بشورشون و من رو به طرف کمدش راهنمایی کرد تا چندتا لباس انتخاب کنم و وقتی چشمم به کمدش افتاد فقط سیاهی میدیدم ، اکثر لباسهاش تیره بود و سیاه ، دست انداختم و یه شلوار و یه تی شرت برداشتم به تیشرت مشکی یه نگاهی انداختم، این همونی بود که روز تولدش پوشیده بود ، چشمم به سویشرتی که رنگی بین آبی و سرمهای داشت افتاد ، امکان نداشت من سر تا پا مشکی بپوشم ، بعد از تن کردن لباسهام بوی اما رو حس میکردم که داره من رو توی خودش میبلعه ، بوی اون یه بوی تلخ و همزمان سرد بود و من عاشق این بو بودم ، همیشه حسرت این رو میخورم که چرا اسم ادکلنش رو نپرسیدم
مدام دور خودش توی اتاق می چرخید و ازم سوالهای مختلف می پرسید و تمام مکالمهای که بینمون بود رو بهش دروغ گفتم مثلا به دروغ گفتم که چند ماهه با روبی بهم زدم که نزده بودم یا اینکه اصلا توی لندن نبودم درحالی که بودم و تنها حرف راستی که بهش زدم این بود که روبی برگشته و میدونستم هر جوابی که بهش میدادم یه خنجری بود که به قلبش فرو میرفت و این برای من هم دردناک بود ، در آخر به طبقهی پایین رفتم و قبل از اینکه از در بیرون برم راست ترین جملهی اون روزم رو گفتم: دلم برات تنگ شده بود.بیرون رفتم و متوجه شدم یادم رفته پاکت سیگار اما رو بهش برگردونم و این خبر خیلی خوبی برام بود ولی در عوض من به اما بدهکار شده بودم و راستش رو بخواید اون آدمیه که شما بدهکار بودن بهش رو دوست خواهید داشت چون اون طلبکار خوبیه!
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE