November 2008
(چهار ماه بعد)سلامت روانی و خوشبختی ترکیبی ناشدنی است
مارک توایناین جمله رو در حالی خوندم که دست در دست روبی داشتم از مدرسه به خونه برمیگشتم نگاهی به روبی انداختم و لبخندی زدم ، پیش خودم گفتم: من واقعا خوشبختم ، پس حتما دیوونه شدم
توی دنیای خودم بودم که روبی سریع دستم رو رها کرد و پس زد این به این معنا بود که کسی که میشناختیم داشت نگاهمون میکرد ، دقیق تر نگاه کردم مادرم رو دیدم که با لبخند از روبهرو به سمتمون میاومد ، خودم رو جمع و جور کردم و سلام کردم ، مادرم عینکش رو روی صورتش صاف کرد و پرسید: مدرسه چطور بود ؟
جوابدادم: عالی ماماناز وقتی مادرم روبی رو قبول کرده بود ، روابطم باهاش بهتر شده بود و خودم رو قانع کرده بودم مادرم اون هیولایی که ازش ساخته بودم نیست ، البته بگذریم از اینکه مجبور شدیم چه کارهایی برای روبی بکنیم تا جلوی مادرم یه عجیب الخلقه در نظر نیاد ، البته مادرم هم زیاد بهش سخت نگرفت و وقتی آهنگ "عشق بینهایت از دیانا راس" رو با گیتار براش زد و باهاش خوند مادرم اینقدر مسحورش شده بود که اجازه نده ناامید به خونه اشون که یه جهنم بود برگرده ، وقتی داشت کتک خوردن هاش از پدرش، تنهاییش بعد از مرگ مادرش یا توهینایی که بهش میشد رو تعریف میکرد خیلی چیز ها یادمه ، بغض مامان ،شکستگی دل من.
مادرم با روبی احوال پرسی کرد و راجع به روزش پرسید و روبی در کمال ادب جواب داد و بعد مادرم رو به من کرد و گفت: مصاحبه هاتون با دانشگاه ها هفتهی دیگه شروع میشه براش آماده اید؟
جواب دادم : موقع شام دربارش حرف میزنیم
مادرم دستی به سرم کشید و گفت: آره درسته اینجا درست نیست ، روبی تو هم برای شام پشیمون بیا باید راجع به مصاحبه هاتون صحبت کنیم به در هر صورت تو هم جزو خانوادهی ماییروبی سری تکون داد و تشکر کرد ، در مقابل مادرم روبی اون روبی بی پروا و بی تفاوت نبود ،با مادرم مثل یه ملکه رفتار میکرد و با اسم خانوادگی صداش میزد ، چیزی که مادرم عاشقش بود
مادرم با ما خداحافظی کرد و گفت برای خرید داره میره و از ما جدا شد.روبی نگاهی بهم کرد و با هوفی گفت: بخیر گذشت
نگاهی بهش انداختم و گفتم: بالاخره که یه روز میفهمه
روبی سری تکون داد و گفت: باور کن دوست نداری اون از ماجرا بویی ببره ، منم دوست ندارم از ماجرا بویی ببره ، من عاشق خانوادهی پانیم
سر جاش وایساد و دوتا دستام رو گرفت و گفت: من عاشق اَشلی پانی هستمشنیدن عاشقت هستم مثل این میمونه : درحالی که داری یه بستنی میخوری توی شن و ماسه های ساحل راه میری و نفس عمیق میکشی و بوی نم ساحل به عمق وجودت راه پیدا میکنه و تو چشمات رو میبندی و از خودت میپرسی آیا ممکنه زندگیت از این بهتر هم بشه؟ که همون موقع کسی که دوستش داری از پشت بغلت میکنه و در گوشت زمزمه میکنه ، همه چیزم برای توئه
اون لحظه همچین حسی داشتم ، احساسی متقابل داشتم ولی شنیدنش این قدر برام ناگهانی و غیر منتظره بود که زبونم بند اومده بود بند اومده بو تا که بهش بگم منم همینطور ، من با هربار که دستم رو میگیری از خودم بی خود میشم و نمیتونم خودم رو کنترل کنم که نبوسمت ولی تنها چیزی که از دهنم در اومد سکوت بود و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که لبخندی بزنم و دستش رو بگیرم و به دنبال خودم بکشمش و در رو با عجله باز کنم و کشون کشون اون رو به اتاقم ببرم.
اون رو روی تخت نشوندم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یادته گفتی من بهترین اتفاقم؟
روبی سری تکون داد و من ادامه دادم: بهترین اتفاق زندگیم شو
روبی دستش رو توی دستم گذاشت و لبخندی زد ، بوسه ای روی گونه ام گذاشت آروم آروم من رو روی تخت درازکش کرد و اون لحظه بود که شهوت به تقسیم عشق مبدل شد.بعضی وقتا باید از خودمون باید بپرسیم حالا چی؟ حالا چی میشه؟ تا بدونیم لحظه ای که توش هستیم سریع تر از چیزیه که قدرش رو بدونیم میگذره و میره.
November 2008 (دو ماه بعد)
چرا وقتی یه لحظه میگذره برای رفتنش عزاداری نمیکنیم ؟ چرا قدر لحظه های با ارزش رو نمیدونیم و بی تفاوت ازش میگذریم ؟ اینقدر سخته توی لحظه زندگی کردن؟ اینقدر لحظه ها بی ارزشن که از کنارشون میگذریم؟مگه زندگی ما غیر از سلسله لحظه هاست که کم کم با گذر زمان تبدیل به خاطره میشن؟
یکی از لحظه هایی که دوست ندارم فراموششون کنم لحظات سال نوئه ، وقتی یه نوجوون بودم جشن گرفتن سال نو برای من ، جشن گرفتن برای خاطرات شیرین سال گذشتهاش بود تا اینکه بزرگ شدم و با تبدیل شدن به من سال نو تبدیل به جشن گرفتن شروع های تازه شد تا سال پیش رو فراموش کنم ، مدتی بود که حسرت جشن گرفتن خاطرات خوب روی دلم مونده بود ، ولی توی اون سال نو متفاوت بود با داشتن روبی کنارم همه چیز فوق العاده به نظر میرسید وقتی زندگی انسان شاده همه چیز سریع میگذره مثل رولر کوستر همه چیز سریعه و تو آدرنالین رو حس میکنی که تو رگات شروع به گردش میکنه و قلبت تند میزنه و وقتی تو ازش پیاده میشی میفهمی وای چقدر داشت خوش میگذشت و حالا تموم شده.
کاش رابطه که توشم مثل رولر کوستر نباشه ، این رو با چشم های بسته توی دلم گفتم و چشمانم رو باز کردم تا روبی رو برای نیمه شب ببوسم ، صدای فشفشه ها کر کننده بود ولی وقتی کسی که عاشقش بودم کنارم بود صدای هیچکدوم به گوشم نمیرسید.
کاش میتونستم ذره ذره وجودم رو بهش ندم چون اون موقع نمیدونستم دلشکستگی و تنها موندن یعنی چی ، کاش با احتیاط تر و عاقلانه تر بهش دل میبستم ، چی دارم میگم ، مگه میشه عاقل بود و دل بست؟
وقتی تو خوشبختی رو عاشقی تلقی کنی آره سلامت روانی و خوشبختی ترکیب ناشدنی هستن ،واقعا که من دیوونه شده بودم.
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE