وقتی چهارده ساله بودم من رو برای خداخافظی با مادربزرگ مریضم بردن و من رو توی اتاق بیمارستان رها کردن تا کل روز رو باهاش باشم ، اون روز مطمئنا یکی از روزهایی بود که من بیشتر درسهای زندگیم رو گرفتم ، درست مثل اون درسهایی که توی دبیرستان بهمون میدن و ما اونا رو فراموش میکنیم چون به دردمون نمیخوره. اون روز رو خوب یادمه هوا برعکس همیشه آفتابی بود و نور خورشید وارد اتاق میشد ، من روی صندلی کنار تخت نشسته بودم و گِرَمز گاهی بیدار میشد و چیزی میگفت و دوباره میخوابید وقتی نور خورشید از پنجره گذشت و توی صورتش تابید بلند شدم تا پرده رو بکشم ، اما اون بیدار شد و گفت: بذار بتابه ، مگه چندبار پیش میاد تا لندن اینطوری آفتابی باشه؟
روی صندلی نشستم و دستش رو توی دستام فشار دادم لبخندی زد و گفت: توی زندگی چیزای قشنگ زیاد نیستن اَشلی اما یکی از چیزای قشنگ اینه که تو نیاز نیست زیبا باشی تا بشنوی زیبایی ، اگه یه نفر باشه و اون زیباییهای محدود رو برات مرور کنه کافیه شاید الان متوجه حرفهایی که میزنم نشی اما یه روز به حرف من میرسی و میگی من این حرف رو قبلا شنیدم
لبخندش بزرگ تر شد و بعد دوباره خوابید ، گِرَمز همون شب چشمهاش رو برای همیشه بست.از حموم که بیرون اومدم به نوشتهای که کنار آینهام چسبونده بودم نگاهی انداختم ، نوشتهای که همیشه اونجا بود ، یه بار دیگه روش رو خوندم : کسی رو پیدا کن که زیباییها رو برات مرور کنه
تصویر اِما توی ذهنم نقش بست که با اون بوتاش به سمتم میاد و دست راستش توی جیب جین مشکی رنگشه و با دست آزادش موهای لَخت قهوهایش رو پشت گوشش میندازه ، بی اختیار لبخند زدم ، این نوشته تاحالا اینکار رو باهام نکرده بود ، به حاضر شدنم سرعت بخشیدم و پایین رفتم و با دیدن اِما بهش سلام کردم ، اِما در جوابم سر تکون داد. صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود توی چشماش عصبانیت رو میدیدم ، دروغهایی که به اِما گفته بودم در خطر فاش شدن بود و باید هرچه سریعتر از اون خونه بیرون میومدیم اما معلوم بود که روبی قرار نیست دست از سر اِما برداره پس با خنده رو به من کرد گفت: یکی اینو نجات بده، سوالت رو بپرس دختر ، نترس
نگاهی به اِما که دستاش رو مشت کرده بود و خیره به روبی نگاه میکرد انداختم و بعد چشم غرهای به روبی رفتم تا دهنش رو ببنده و بعد بازوش رو گرفتم و به سمت در هدایتش کردم و گفتم:بهت توضیح میدم بیا بریمتوی حیاط نگهش داشتم تا همه چیز رو براش توضیح بدم و مسئله رو براش روشن کنم و چه خوب که اون پیش قدم شد تا سوال توی ذهنش رو بپرسه و حق هم میدادم که اینطور فکر کنه ، اون پرسید : تو هنوز باهاش میخوابی؟
واقعا خنده دار بود اون هیچ ایدهای نداشت که داره از چی حرف میزنه و با این جملهاش کاملا مشخص شده بود چه حسی بهم داره ، اون به چیزی فکر کرده بود که بیشتر از همه ناراحتش میکنه یعنی برگشت من به روبی ، پس جواب دادم: نه اِما من باهاش نمیخوابم
گفت: اِما آروم باش
با آستینم عرق پیشونیش رو پاک کردم و ادامه دادم : نه من دیگه با اون کاری ندارم
و توضیح دادم که موندن من توی اون خونه ، فقط و فقط این بود که جای دیگهای برای رفتن ندارم
وقتی آروم شد لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست ، اما این لبخند طول زیادی نکشید چون ماشین سیاه رنگی که اون طرف خیابون پارک شده بود مدام بوق میزد و رانندهاش که دختری جوون بود انگشت وسطش رو رو به اِما گرفت و بهش فحش داد
اِما رو به من کرد و گفت: بهتره دیگه بریم البته اگه نمیخوای یه هرزه که شبیه سربازای آلیس در سرزمین عجایب لباس پوشیده به فرانسوی بهت فحش بده
بهش تکیه دادم و لبخند زنان به سمت ماشین راه افتادیم.
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE