تاحالا توی یه مکان شلوغ به تماشای مردم و کارهاشون نشستید؟ اگه این کار رو کرده باشید مطمئنا متوجه این شدید که این ظاهر انسانها یا حتی اثر انگشتهای یگانشون نیست که اونها رو از هم متفاوت میکنه بلکه رفتارهاییه که از خودشون نشون میدن و باعث میشه احساسات و عواطف مختلفی در انسان ایجاد بشه ، اینقدر این تجربه ملموسه که نیاز به مثال نداره.
بعد از اون شب ، اون شب که تقریبا زیگ رو از دست دادم ، چیزی در من تغییر کرد احساساتم داشتن برای توجه مغزم با هم دیگه رقابت میکردن ، منظورم اینه که دیگه نمیدونستم باید روی تنهاییم تمرکز کنم یا روی دلتنگیم ، از طرفی هم جنون خودش رو بازی داده بود و اِما هم احساس حمایت شدن رو به این میدون جنگ هل داده بود و واقعا دیگه نمیدونستم باید چه احساسی داشته باشم و وقتی خودم رو با این ارتش از احساسات رو به رو دیدم کاری رو کردم که به نظرم درست میومد ، جونم رو دستم گرفتم و تا توان داشتم دویدم تا ازشون فرار کنم !
صبح که بیدار شدم به بیمارستان رفتم و یواشکی بدون اینکه پدر زیگ متوجهام بشه حالش رو پرسیدم و فهمیدم که خطر رفع شده ولی بعد از بهبودیش اون رو به مرکز ترک اعتیاد میبرن ، این برای من که قرار نبود درد ترک اعتیاد رو بکشم خبر خیلی خوبی ، برای زیگ آرزوی موفقیت و سلامتی کردم و خودم رو برای پرسه زدن توی کل شهر آماده کردم.
این بهترین راه بود برای اینکه مانع از این بشه که فکر کنم ، میخواستم توی شلوغترین جاهای لندن راه برم و بذارم مردم بهم تنه بزنن تا حواسم نسبت به همه چیز پرت بشه ، میخواستم بذارم صدای مردم توی سرم همهمه ایجاد کنه و نذاره صدای افکارم رو بشنوم ، این درست ترین کاری بود که میتونستم بکنم ، من توی عمرم دل شکسته نشده بودم پس نمیدونستم وقتی دل شکستهام باید چیکار کنم تا خودم رو آروم کنم ، پس گوگلش کردم ، شاید بخندید ولی این حداکثر کاری بود که میتونستم برای کمک به خودم انجام بدم ، گمونم این به مثال نیاز داره پس فرض کنید کامپیوترتون اخطار جدیدی رو روی صفحهی نمایشگرتون نشون میده ، چیکار میکنید؟ مطمئنا اولین کاری که به ذهنتون میرسه پرسیدن سوال از یه فرد دیگهاس و براتون مهم نیست که آیا اون فرد از کامپیوتر چیزی میفهمه یا نه و معمولا اون فرد برادر بزرگترتونه که با غرلند به سمتتون میاد و احتمالا چیزی سر در نمیاره و شونه بالا میندازه و میگه بهش ربطی نداره و بعد شما به مرحله بعدی راه پیدا میکنید که میشه گوگل کردن مشکلتون ، مشکل من هم همین بود با چیزی روبهرو شده بودم که نمیدونستم چیه و تنها فرق من با فرد فرضی مثال این بود که من حتی اون آدم که اولین سوال رو ازش بپرسم نداشتم پس یه راست وارد مرحله دوم شدم.
بعد از پرسه زدن و گشتن توی شهر و با احساس گز گز توی پام تصمیم گرفتم به خونه برم اما قبل از اینکه کلید رو توی قفل بچرخونم ، تلفنم زنگ خورد کمی مکث کردم و جواب دادم و صداش رو شنیدم:هی اَشلی ؟
حتی تلاش هم نکردم که حالم رو خوب جلوه بدم ولی با این حال متعجب بودم که چرا زنگ زده پس گفتم: اِما ؟ هی
کمی مکث کرد انگار دودل بود که چی میخواد بگه ولی بالاخره صداش از بلندگوی گوشی توی گوشم فرو رفت که پرسید:اگه ازت بخوام یه جایی بیای ؟ میای؟
نفس عمیقی کشیدم ، واقعا دوست نداشتم باهاش جایی برم و میدونستم اگه بگم که نمیام ناراحت نمیشه ، اون حال و روزم رو دیده بود پس گفتم:آم فکر نمیکنم
صداش کمی غمگین شد ولی وقتی گفت که اون روز تولدشه نتونستم ناامیدش کنم و گفتم:اوه... اگه تولدا مزخرف نبودن بهت تبریک میگفتم باشه آره میام آدرس رو برام اس ام اس کن
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE