Part17

315 46 5
                                    

طبق معمول هر صبح یکشنبه اِما درحالی که روی تخت دراز کشیده بود ، داشت مجله‌اش رو میخوند و با موهای من که گیتار به دست روی تخت نشسته بودم و باهاش صداهای عجیب و غریب در میاوردم بازی میکرد ، ابرو بالا انداخت و هومی گفت ، پرسیدم : اون تو چی‌نوشته؟
اِما مجله‌ رو ، روی میز عسلی گذاشت و گیتارم رو ازم گرفت و اون رو کنار تخت قرار داد و گفت: اینجا نوشته که قلب یه نوع از لاکپشت‌های گوشتخوار بعد از اینکه از سینه‌اشون بیرون میاد بازم می تپه
اخمی کردم و گفتم: این که خیلی ظالمانه‌اس!
اِما رون پام رو نوازش کرد و با لبخند گفت: نه این رمانتیکه ، اگه اون قلب برای عشقش بتپه! من حاضرم یه لاکپشت گوشتخوار دریایی بشم اگه بهم قول بدن قلبم برات بتپه!
خندیدم و با لگد اِما رو از تخت پایین انداختم و گفتم: این حرف‌ها اصلا بهت نمیاد! اِمای اخمالو و بداخلاق خودم کجاست؟
از پایین تخت دستم رو کشید و من رو روی خودش پرت کرد و پرسید: چیه؟ تو از این حرف‌ها میزنی من باید ازشون خوشم بیاد و بعد تو با من اینجوری رفتار میکنی؟
با مشت آروم به شونه‌اش زدم و گفتم: نه من از این حرف‌ها نمیزنم
اخم کرد و جواب داد: تو موقعی که توی کافی شاپ بودیم بهم گفتی اگه من چیپس‌های شکلات بودم دوست داشتم که تو خمیر بیسکوییتی باشی! برای من که قشنگ‌تر بود!
با صدای بلند خندیدم و گفتم: اولا اون موقع تحت تاثیر بستنی بودم دوما همه چیز راجع به خوراکی‌ها رمانتیک تر از در آوردن قلب از سینه‌ و اینجور چیزاس
اِما لبخندی زد و خیزی برداشت و بوسه‌ای به گونه‌ام زدم و گفت: باید برم ، عروسی جاش نزدیکه و من هنوز ویدیو‌ی دوست جاش رو آماده نکردم
پرسیدم : چه ویدیویی؟
از جاش بلند شد و به تن برهنه‌اش لباس پوشوند و گفت: نمیدونم اون داره یه سری ویدیو از دوستان و نزدیکامون جمع میکنه تا اونا رو کنار هم بذاره و توی عروسی نشونش بده
ابرو بالا انداختم و پرسیدم:تو میدونی که میخوای توی ویدیو چی بگی ؟
زیپ سویشرتش رو بالا کشید و گفت: هنوز نه اما اگه جلوی دوربین باشم حس بداهه گوییم کارم رو راه میندازه
ایده‌‌ای به سرم زد و گفتم: هی پدر و مادرت که خونه نیستن هستن ؟
اِما گوشیش رو چک کرد و گفت : نه گمون نمیکنم چطور؟
لبخند زدم و گفتم: من فیلمبردارت میشم و میتونم دوباره اتاقت رو ببینم
اِما در جواب لبخند شیطنت آمیزم گفت: تو داری به کارای دیگه‌‌ای جز فیلم‌برداری و دیدن اتاقم فکر میکنی ، اینطور نیست؟
لعنتی این دختر من رو خیلی خوب میشناسه پس به جای دروغ گفتم: فقط فکر کردم یه بارم تخت تورو امتحان کنیم
اِما با صدای بلند خندید و دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد و گفت: پس بهتره حاضر بشی

اِما درب اتاقش رو باز کرد و گفت: بفرمائید ، یکی از جاهای مورد علاقه‌ی من روی این کره
پشت سرش وارد اتاق شدم و بهش نگاه انداختم ، این اتاق از دفعه پیش تغییر کرده بود؟ یا این من بودم که به جزئیات توجه نکرده بودم ، به دیوار پشت تخت که به رنگ مشکی بود اشاره کردم و پرسیدم: چرا اون دیوار مشکیه؟
شونه بالا انداخت و گفت: مشکی رنگ مورد علاقه‌ی منه،  من رو یاد خودم میندازه
روی تخت نشستم و گفتم: مشکی رنگی بدون حضور رنگ‌های دیگه‌اس ، مشکی ینی عمق ، عمق چی اِما؟
سری تکون داد و گفت: مشکی ینی عمق ، عمقِ زندگی بدون رنگ‌های دیگه ، رنگ‌های دیگه خوشبختی هستن  و مشکی؟ بدون هیچ رنگ دیگه‌ای! و اون هیچ وقت قرار نیست رنگ دیگه‌ای رو بپذیره چون اون تا ابد مشکی میمونه!
کمی گفته‌هاش رو تجزیه و تحلیل کردم و گفتم: ینی میخوای بگی تو مشکی هستی و خوشبختی نداری و هیچ وقت هم به خوشبختی نمیرسی؟
چونه‌اش رو منقبض کرد و گفت: یه چیزی توی همین مایه‌ها! چیزی که من رو خوشبخت میکنه وجود خارجی نداره!
با عصبانیت پرسیدم: چرا اینطور فکر میکنی؟ مگه چی خوشبختت میکنه؟
آروم روی تخت نشست و گفت: ببین شاید جواب من خیلی افسرده‌کننده یا دیوونه وار به نظر برسه ، اما نظر من اینه که راه خوشبختی من غیر واقعیه
پرسیدم: غیرواقعیِ غیرواقعی یا غیرواقعیِ اسبِ تک شاخی؟
لبخندی کوچیک زد و گفت: غیر واقعیِ غیرواقعی
دستی به پشتش کشیدم و گفتم: میدونی که من به تمام نظراتت احترام میذارم
سری تکون داد و جواب داد: چیزی که من رو خوشبخت میکنه... نبودنمه ، اشتباه برداشت نکن منظور من مرگ نیست ، منظورم اینه که ایکاش از همون اول نبودم ، اِمایی نبود! چون میدونی من نخواستم که اینجا باشم و حالا که اینجام بدون رضایتم ناتوانم ، ناراضیم
سرم رو روی شونه‌ اش گذاشتم ، جوابی نداشتم که بهش بدم اما توی دلم آرزو کردم ایکاش دیدگاهش نسبت به خوشبختی عوض بشه
اما دولا شد و دوربینی رو از زیر تختش درآورد و سریع موضوع رو عوض کرد و گفت: بریم سراغ ویدیومون!

اِما روی صندلی میز تحریرش نشست و به دوربین نگاهی انداخت ، عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و با من من گفت: خود جاش هم میدونه که من ... من با ابراز احساسات و اینجور چیزا زیاد خوب نیستم ، حتی دوست ندارم کسی زیادی بهم دست بزنه و تو اینو خوب میدونی نه؟
در اون لحظه اون داشت به دوربین نگاه میکرد و این حرف‌ها رو میزد اما من خودم رو مخاطب اصلی این ویدیو میدیدم ، دیدن اِما که داره راجع به احساساتش حرف میزنه درست مثل یه خواب شیرین بود و من دوست داشتم مخاطب این حرف‌ها باشم
اِما به حرف‌هاش ادامه داد: ولی از کی تاحالا تنفر من نسبت به لمس کردن قراره شده جلوت رو بگیره؟ ما سال‌های زیادی از هم جدا بودیم ولی الان تو اینجایی...
نگاهش رو از روی دوربین برداشت و به چشمای من که پشت دوربین بودم نگاهی انداخت و گفت: پس بهتره تمام وقتی که داریم رو صرف دوست‌داشتن همدیگه بکنیم

بهم اشاره کرد تا ضبط کردن رو ادامه ندم و قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش بیرون زده بود رو پاک کرد ، شاید به خاطر همین بود که زیاد راجع به احساساتش حرف نمی زد به خاطر اینکه هر زمان که این کار رو میکرد اشکاش سرازیر میشد و اون دیگه از گریه کردن خسته شده بود.

دستاش رو گرفتم و بلندش کردم و به سمت تخت هلش دادم ، با پشت روی تخت افتاد و با خنده‌ گفت: الان ساعت دوئه و هر لحظه ممکنه لئا اون در رو باز کنه و بیاد تو
شونه بالا انداختم و گفتم:من خطر رو دوست دارم اشکالی نداره
دستم رو گرفت و خودش رو به زور بالا آورد تا به لب‌هام برسه ، من خودم عقب کشیدم و پرسیدم: تو همین الان مخالف این کار نبودی؟
لبخندی زد و گفت: تو چاره‌ی دیگه‌ای هم برام گذاشتی؟
تیشرتم رو از سرم رد کرد و بعد تیشرت خودش رو در آورد و یه گوشه انداخت اما دقیقا همون لحظه بود که درب اتاق با صدای بلندی باز شد و لئا این بار با چهره‌ای متفاوت از یه سربازِ سرزمین عجایب که توی هالووین دیده بودم ، سرش رو داخل اتاق کرد و با همون لهجه‌ی فرانسوی همیشگیش گفت: اِما رجینالد میلز! تو میدونستی که قراره من بیام ، چرا یه جوراب روی در آویزون نمیکنی که من با همچین صحنه‌ای رو به رو نشم؟ چرا کاری میکنی که چشمام درد بگیره؟

اِما خندید و سریع خودش رو پوشوند و تیشرتش رو برداشت ، پشت سر هم من رو بوسید و گفت: وقتی برای تعطیلات بریم سفر جاده‌ای که میخواستی ، جبران میکنم ، زیادی هم جبران میکنم!
از جاش بلند شد و به سراغ لئا رفت ، منم چند سرفه کردم و دوباره به دیوار سیاه رنگ جلوم خیره شدم ، دیوار‌های مشکی واقعا ترسناکن!

چقدر زود ۱۷ پارت شد :(

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now