‌Part19

314 47 6
                                    

"سفر قدرت و عشق را به زندگی باز می‌گرداند - رومی(مولانا)"

آیا این درسته ؟ که سفر عشق رو به زندگی برمیگردونه؟ اگر اون‌ها رو از ما بگیره چی ؟ منظورشون چه نوعی از سفر بوده؟

فرمون رو سفت چسبیده بودم و به اِما که پاهاش رو جمع کرده بود نگاهی کردم توی خودش بود و به جاده نگاه میکرد ، میتونستم بفهمم نگرانه و موضوعی ذهنش رو مشغول کرده و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از اون افکار بیرونش بکشم پس پرسیدم : هیچ چیزی توی زندگی مشخص نیست درست نمیگم؟
بهم لبخند زد انگار داشت به خاطر اینکه رشته‌ی افکارش رو پاره کردم تشکر میکرد و جواب داد: آره
اون زمان سوالی رو ازش پرسیدم که خودم هم از شنیدنش وحشت زده بودم ، اما اگه آدم به سراغ ترس‌هاش نره این ترس‌هاش هستن که به سمتش حمله میکنن و این کار رو طوری انجام میدن که نفهمی حتی از کجا ضربه خوردی : به نظرت توی سه یا چهار سال بعد تو چه وضعیتی هستیم ؟
شونه ای بالا انداختم و گیج از سوالم جواب داد: همین الان گفتی از اتفاقاتی که توی آینده میوفته بی خبریم
سری تکون دادم و گفتم: میدونم! ولی حدس که میتونیم بزنیم
مکثی کرد و فکرش رو قبل از به زبون آوردش
ن مزه مزه کرد و گفت: دو اتفاق میتونه بیوفته ، یکیش اینه که هنوز باتوام و خیلی شاد دارم به زندگیم ادامه میدم
رویای داشتن یه زندگی مشترک با اِما واقعا شیرین بود و من رو به هیجان آورده بود پس گذاشتم به حرفش ادامه بده و پرسیدم: بچه چی؟به نظرت بچه داریم؟
خندید و رنگ صورتش کمی به قرمزی زد و گفت: بچه؟ فکر نمیکنم
اخمی کردم و در جواب پرسیدم: مگه بچه داشتن چه مشکلی داره؟
پشت سرش رو خاروند و گفت:هیچ مشکلی نداره فقط من یه بچه تو شکمم نمیذارم این عذاب آوره
اگه اون حاضر نبود بچه رو توی شکمش پس این وظیفه روی دوش من بود و من مخالفش نبودم پس گفتم: اشکالی نداره من اینکارو میکنم
لبخندی زد و به بیرون نگاه کرد و پرسید: اسمش چی میشه؟
از اینکه داشت راجع به اسم یه بچه‌ی خیالی که به دنیا اومدنش حتی نزدیک به واقعیت هم نبود خنده‌ام گرفته بود پس جواب دادم : هروقت به دنیا اومد راجع بهش فکر میکنیم!

اما من این آینده رو با اِما میخواستم، هرچند این آینده خیلی از واقعیت دور باشه ، آهی کشیدم و گفتم: دوست دارم اسمش سَم باشه
با تعجب پرسید: چی؟
جواب دادم : اسم بچمون، چون هم اسم دختره هم پسر مجبور نیستیم دوتا اسم انتخاب کنیم
ابرو بالا انداخت و گونه‌ام رو بوسید و انگشتان دستم که روی دنده جا خوش کرده بود رو نوازش کرد و گفت: هرطور که تو بخوای
و چقدر بد شد که بگی چون ادامه پیدا نکرد بفهمم اتفاق دوم چیه و قراره چه چیزی براش رقم بخوره اگه ما از هم جدا بشیم.

بعد از ظهر بود که به بریستول رسیدیم ، به مسافرخونه رفتیم و بعد از یه چرت طولانی خستگی راه رو از بدنمان دور کردیم وقتی دست در دست هم توی شهر پر از نورپردازی قدم میزدیم دیگه کاملا هوا تاریک شده بود.

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now