March 2012
یه ماهی میشد که روبی رفته بود و عقل منم با اون رفته بود و به جاش تبدیل به یه آدم ساکت و آروم که جز در صورت نیاز حرف نمی زد شده بودم ، حرف نزدن باعث شد متوجه بشم سبک زندگیم از اول راه اشتباه بوده ، از همون بچگی تکلیفم با خودم مشخص نبود نمیدونستم قراره چیکاره بشم و به هیچ چیز علاقهی خاصی نداشتم ، هیچ هدفی نداشتم و منتظر بودم یه نفر بیاد و بهم دیکته کنه آینده من به چه صورت خواهد بود ، اینکه گیتار رو انتخاب کردم دلیلی بر علاقم بهش نبود و طبق معمول یه اتفاق کوچولو باعث شد گیتار رو انتخاب کنم.
یادمه هفت سالم بود و هیچ دوستی نداشتم و کسی هم نبود تا وقتم رو باهاش بگذرونم ، مامان و بابا سرشون توی کار خودشون بود ولی ادعا میکردن تمام توجهشون به من ،تنها فرزندشون، اختصاص داره در صورتی که این طور نبود و این یه دروغ کثیف بود که سعی میکردن بگن تا به خودشون جامهی باور بپوشونن .
یه روز که جلوی خونه تنها و غمگین از اینکه من به هیچکس و به هیچ جا تعلق ندارم نشسته بودم که پیرمردی بی خانمان رو دیدم که می گذشت و گیتاری کهنه رو به دوش انداخته بود و دور میشد و این باعث شد فکر کنم ، امکان نداره کسی بی کَس تر و آزاد تر از اون باشه ولی اون دوستی داره که همیشه به پشتش چسبیده و تنهاش نمیذاره پس منم انتخابم رو کردم ، دوست من گیتار من قراره باشه ، یادمه بعد از اون دیگه تنهایی برام مهم نبود و به توجه والدینم هم نیازی نداشتم ولی با بزرگ شدنم همه چیز عادی شد ، فقط تونسته بودم روی تنهاییم غلبه کنم ولی برای بی هدف بودن زندگیم هیچکاری نمیتونستم بکنم ، تا اینکه روبی اومد و به زندگیم هدف داد ، هدف این که اون رو خوشحال و راضی نگه دارم ولی با رفتنش این هدف بی ارزش در دید بقیه ازم گرفته شد.
مامان بعد از دیدن حال و روزم بهم گفت یه هفتهای رو توی خونهی اونها بگذرونم ولی من قبول نکردم ، اونجا بیشتر از هرجایی من رو یاد روبی مینداخت ، از طرفی زیگ اومده بود تا پیشم بمونه و تنها نباشم ولی میدونستم اینا به خاطر خودشه ، هروئین داغونش کرده بود و گاهی فکر خودکشی بهش دست میداد پس پیشم میومد تا نذارم خودکشی کنه
مامان من رو تحت نظر میگرفت تا بفهمه دارم با زندگیم چه غلطی میکنم ، ایکاش این مقدار توجه رو توی بچگی بهم میکرد ، وقتی قبول نکردم پیشش بمونم شکش بیشتر شد که دارم چیزی رو مخفی میکنم پس یه روز زنگ زد و گفت از یه مرکز ترک اعتیاد وقت گرفته تا آزمایش بدم و گفت به مدرسه برم ، منم برای اینکه دیگه دست از هر روز زنگ زدن برداره قبول کردم.
یک ساعت دیرتر از زمانی که قرارش رو گذاشته بودیم به مدرسه رفتم تا یکم انتظار بکشه و تنبیه بشه ، چشمم به اعلامیه بزرگی که روش نوشته شده بود 《کارآموزان جدید جهت مصاحبه با مدیر》 خورد پوفی کشیدم و با خودم گفتم : این زن تا کی میخواد جوونا رو به افراد عصا قورت داده تبدیل کنه؟
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE