این مسخرس که هنوز دارم به اِما فکر میکنم؟ با اینکه
چند ماهیه که حتی از هوایی که اون نفس میکشه دور بودم؟ فکر کنم اون ازم متنفر باشه و تنفرش از من تبدیل به یه ابر سیاه شده و دنبالم اومده و داره شکا....صدای کف زدن لارن من رو از افکارم زمانی که به پنجرهی قطار خیره شده بودم بیرون کشید: هی به خودت بیا
چشمم رو از پنجره گرفتم و به لارن نگاهی انداختم ، اخمی کرد و پرسید: بازم داشتی به اون دختر فکر میکردی؟
سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم چون لارن جواب سوالش رو میدونست پس گفت: اشکالی نداره اگه بهش فکر میکنی مطمئنم اونم داره به تو فکر میکنه وقتی از خواب بلند میشه ، دست و صورتش رو میشوره و حتی وقتی داره توی مدرسه درس میده ، تو گفتی معلم بود درسته؟
سری تکون دادم و گفتم: چیزی که دارم بهش فکر میکنم اینه که آیا اون ازم متنفره؟ به خاطر اینکه گذاشتم بره و رهاش کردم ، یا برای اینکه به خاطرش نجنگیدم؟
لارن به صندلیش بیشتر تکیه داد و گفت: تنها دلیلی که اون حق نداره به خاطرش ازت متنفر باشه راه کردن اونه ، بعضی از جنگها ارزش مبارزه کردن ندارن و تنها نتیجهاش تعداد زیادی سرباز مجروح و کلی سرباز از دست رفتهاس پس بعضی وقتا نمیجنگی عقب نشینی میکنی و جون هزاران نفر رو نجات میدی و چه کسی جرئت داره بگه این عمل قهرمانانه نیست؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : شبیه به اون حرف میزنی ! اونم دیگه توان مبارزه کردن نداشت
لارن سری تکون داد و گفت : پس برای یه دختر بیست ساله اون خیلی عاقل و باتجربهاس
سرفهای کردم و گفتم: به نظرت به خاطر این فکرای لعنتی که همش اِما رو یاد من میاره و هر لحظه به خاطر کارهام پشیمونم میکنه دیوونهام؟
لارن خندید و دستم رو توی دستای گرمش فشار داد و گفت: دیوونه بودن عادیترین چیز روی این کرهی خاکیه!
حرفهای لارن دلگرم کننده و لطیف بود و لبخند رو به لبانم آورد و من پرسیدم: چطور اینکار رو میکنی؟ اینکه بدترین چیز ممکن رو خوب جلوه میدی؟ من ممکنه بدترین کار دنیا رو نام ببرم و تو برای انجامش بهترین دلیل دنیا رو بیاری
لارن با صدای بلند خندید و گفت: اسمش رو بذار یادگرفتنِ زندگی کردن! اینکه بفهمی وقتی راه برگشتی برای خنثی کردن اعمالت وجود نداره پس غصه خوردن هم فایده نداره ، شاید حرفهام شبیه به کلیشههایی باشه که مامان ، باباها وقتی از چیزی ناراحتی به کار میبرن اما باور کن این خود زندگی کردنه!
در جواب حرفهاش دستش رو فشار دادم و دوباره به بیرون و رد شدن سریع پنجرهام از درختانی که کنار ریل قطار رشد کرده بودن خیره شدم و اینبار به جای اِما به خودم فکر کردم ، به اینکه توی این زندگی بیست و چند ساله ، چقدرش رو زندگی کردم و چقدرش رو فقط نفس کشیدم؟هر دو به منظرهای که به سرعت به تونلی تاریک تبدیل شده بود خیره شده بودیم که لارن دوباره سکوت رو شکست: من اشتباه میکردم
با کنجکاوی پرسیدم : راجع به چی؟
دست توی موهای مشکی و یاسی رنگش کرد و جواب داد: راجع به تو ، تو نیاز نیست بگردی و کسی که عاشقته رو پیدا کنی
اخمی کردم و از کنجکاوی قلبم تندتر زد و پرسیدم : منظورت چیه؟ چی میخوای بگی؟
لارن با انگشتانش یه قاب درست کرد و با توجه به زاویه دستاش میتونستم تشخیص بدم که صورتم وسط قاب قرار داره و گفت: تو خوشگلی ، بدن زیبایی داری ، از اون دخترهایی هستی که هرکسی تورو ببینه جذبت میشه پس کاملا میتونم جذاب و دلربا صدات کنم ، تو گیتار میزنی و موسیقی رو میفهمی ، اشعار رو با ریتم میخونی و معنی هر وزن و آهنگی رو میدونی این جذابیتت رو تا حد زیادی بالا میبره پس باید حق بدی هر کسی تو رو بشناسه عاشقت بشه و بهت دل ببنده اما اینکه از لحاظ احساسی و رمانتیک تنها هستی چیزیه که سر در آوردن ازش برام طول کشید اما بالاخره متوجه اون شدم
چونهام رو منقبض کردم و پرسیدم: اون چیه؟
لارن قاب توی دستاش رو به صورتم نزدیک و نزدیکتر کرد به طوری گرمای دستانش رو توی صورتم حس میکردم و جواب داد : همه عاشق تو میشن اَش این یه امر بدیهیه ، اونها سخت عاشقت میشن و میدونی مشکل کجاست؟ نمیخوام بدجنس یا بی ادب باشم اما تو نباید دنبال کسی که عاشقته بگردی چون به صورت طبیعی همه عاشقتن مگه اینکه خلافش ثابت بشه چون تو از اونایی ، از اونایی که هرجور که باشن باید عاشقشون شد ، باید عاشقشون شد و برای عشقشون مُرد ، از هر هزار نفر یه نفر اینطوره ، اینطور بینقص که حالت از عشق ، خودت و معشوقهات بهم میخوره ، تو نباید دنبال کسی باشی که عاشقته ، باید دنبال کسی باشی که عاشقش بشی! کسی که بی نقص تر از تو باشهو دلت رو ببره و عقل رو از سرت بپرونه و آدرنالینی توی خونت ترشح کنه که دوست داشته باشی منفجر بشیبا شنیدن حرفهای لارن سردرگم شده بودم و پرسیدم: معنی هیچکدوم از حرفهات رو نمیفهمم ، انگار داری به یه زبون دیگه صحبت میکنی
لارن قاب دستاش رو رها کرد و صورتم رو با دستانش قاب کرد و گفت: دارم میگم تو تاحالا عاشق نشدی برای همینه که هیچوقت به زبونش نیاوردی چون اگه عشق بود تا الان باید بارها فریادش میزدی و از درد دوری و از دست دادن عشقت به خودت میپیچیدی و توی تب میسوختی اما تنها کاری که داری میکنی چیه؟ مدام اسم اون رو توی اون دفترت توی جملههای ناراحت کننده به کار میبری و خودت رو توی این چهار دیواری غصه زندانی کردی و باید بگم این راه عاشقی نیست و تو هم عاشق نیستی و خودت هم این رو خوب میدونیاز شنیدن این جملات اشک توی چشمام جمع شد و گفتم:من نمیدونم عشق چیه ، من نمیفهممش و تا حالا حسش نکردم و هرچقدر که جلوتر میرم حفرهای که توی قلبمه این حفره بزرگتر و عمیقتر میشه چون من میدونم این حفره و این پوچی جای خالیه عشقه! واقعا که ما آدما بدون عشق موجودات بی خودی هستیم! اما هرچی که تو میگی شبیه به داستاناییه که توی قصهها اتفاق میوفته ، تو جوری حرف میزنی اینگار یه مادر خوندهی جادویی برای ما وجود داره ، وقتی ملکهی شیطانی یا ملیفیسنت روی ما یه طلسم خواب پیاده کنه بوسهی عشق حقیقی ما رو به زندگی بر میگردونه در حالی که اینطور نیست!
لارن سرش رو پایین انداخت و ناامید از جاش بلند شد و زیر لب گفت: تو هیچی نمیدونی و این آزارم میده
و بدون گفتن چیز دیگهای راه افتاد و از کوپه خارج شد اون روز اینقدر ذهنم مشغول هضم دادههایی بود که لارن به مغزم وارد کرده که فراموش کردم بپرسم ، من چی رو نمیدونم ؟
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE