Part10

379 51 28
                                    

دقت کردید هروقت به این نتیجه می رسید که بعضی کار‌هاتون دیگه غول آخر حماقت رو شکست داده و کاری احمقانه تر نمی تونید بکنید و با برداشتن اولین قدم گند میزنید به باوری که بهش رسیده بودید و میبینید نه پتانسیل شما برای انجام دادن احمقانه ترین احمقانه‌ها خیلی بالاست و توی این کار خیلی هم ماهرید! و بعد تصمیم می گیرید به شانستون لعنت بفرستید که چرا توی ریاضیات یا توی بازیگری استعداد ندارید و تنها استعدادتون توی گند بالا آوردنه.

زندگیِ منِ بی احساس خیلی سخت شده بود ، این احساسات هستن که وادارت میکنن ادامه بدی و وقتی درب رو به روی تمام احساسات میبندی تا درد نکشی ؛ درب امید و انگیزه‌ی زندگی هم باهاشون بسته میشه و دیگه نمیذاره ادامه بدی ؛ از غذا خوردن می افتی و برای اینکه روی پا بمونی مجبوری یه بیسکوئیت یا شاید دوتا رو زیر دندونات خرد میکنی تا حداقل انرژی لازم برای کارآموزی‌ای که هیچ منفعتی برات نداره رو به بدنت جذب کنی!

مثل همیشه به محوطه‌ی پشت مدرسه رفتم تا خودم رو به یه سیگار دعوت کنم خواستم اولین پک رو به سیگار بزنم که از چند متریم صدای هِی یک نفر رو شنیدم
نگاهی مختصر بهش انداختم و وقتی دیدم کسی نیست که بشناسم خیلی کوتاه جواب دادم:هی
وقتی دقیق‌تر بهش نگاه کردم متوجه شدم چهره‌ی اون واقعا آشنا بود ، اون چشمای قهوه‌ای و موهای لختی که جای قیچی روش مونده بود و  معلوم بود به زور ژل سر بالا مونده و پایین نریخته ، لعنت بهش من این دختر رو می‌شناختم اون اِما بود

پرسیدم: اِما؟ تویی؟
لبخندی زد و نزدیک تر اومد و جواب داد: آره
واقعا شوکه شده بودم ، به نظر نمیومد اِما هم از اون دبوونه‌هایی باشه که یهو به سرش میزنه و کارهای عجیب‌ غریب میکنه پس پرسیدم: چه بلایی سر موهات آوردی؟
شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم ، حس کردم اضافه‌ان ، در ضمن به تغییر هم نیاز داشتم

سیگارم رو بین لبام گذاشتم تا دستام آزاد بشه و انگشتام رو توی موهاش فرو بردم و موهاش رو تا جایی که میشد بهم ریختم تا خاطرات این چنینی که با روبی داشتم برام تداعی بشه

خودش رو از دستم خلاص کرد و دستی به موهاش کشید و اون‌هارو مرتب کرد و گفت: منم یه سیگار میخوام
این دختر هر لحظه من رو غافلگیر میکنه ، نگاهی به لب‌هایی که بدون آرایش هم قرمز بود و هیچ اثری از سیگاری بودن روش نبود انداختم ولی به هر حال این انتخاب خودش بود که سیگار بکشه یا نه پس یه نخ روی لباش گذاشتم و روشنش کردم ، اون‌ بلد بود که داره چیکار میکنه و مثل اولین سیگار من رفتار نکرد و این نشون میداد قبلا این کار رو کرده .

بعد از چند پک به فکر فرو رفت و بعد راجع به روبی پرسید و منم بهش گفتم که برنامه دارم تا منتظرش بمونم تا برگرده و ازش یه توضیح بخوام ولی این رو میدونستم رابطه‌ام با روبی هرگز قرار نیست مثل سابق بشه و اینکه من هیچوقت نمیتونم اون رو به خاطر کاری که کرده ببخشم به هرحال اون هم من رو دوست داشت و عشق بین ما یه چیز کاملا دو طرفه بود و مطمئنا اون توقع‌اش از احساسم خیلی بالاتر بوده که فکر کرده وقتی بر میگرده من با آغوش باز اون رو میپذیرم!

وقتی بهش گفتم منتظر روبی میمونم یه مقدار بهم ریخت و با عصبانیت پرسید: با انتظار کشیدن چی حل میشه
و من جواب دادم: الان نمیتونم ولش کنم
و وقتی بهش گفتم که برای رفتنش قراره مجازاتش کنم تعجب رو دیدم که رنگ روی صورتش شد و فکر کنم توی ذهنش یه چیزای عجیب و وحشتناک تصور کرد ولی من روشن کردم که منظورم از مجازات کردن اون چیه و خب دیدم که خیالش راحت شد و از اطمینان خاطر نفسی عمیق کشید ولی میدونستم که هیچ ایده‌ای نداره که منظور من چیه!

یادمه دوستی من و اِما به طور رسمی از اون سیگار محوطه‌ی پشت مدرسه شروع شد ، اون با اشتیاق ازم سوالای عجیب غریب درباره‌ی گذشته‌ام میپرسید و ازم میخواست خاطرات حوصله‌بر دوران دبیرستان و دانشگاهم رو براش تعریف کنم با این حال به نظر میومد که اصلا دوست نداره شنونده باشه و فقط به خاطر اینکه من حرف بزنم و یه جا ساکت نشینم این اشتیاق رو از خودش نشون میداد و راستش رو بخواید من خوشحال بودم که اون این کار رو میکرد چون دوست داشتم این همه حرف رو که توی تنهایی اون خونه درون من جمع میشد رو خالی کنم و خوشحال تر بودم که اِما هست تا این حرف‌ها رو بشنوه.

بهترین خصیصه راجع به اِما این بود که همیشه خودش رو دست کم میگرفت مثلا از اینکه خوشگل نیست یا به اندازه کافی خوب نیست تا با کسی قرار بذاره همیشه شکایت میکرد ولی اون واقعا چهره‌ی خوبی داشت و زیباترین عضو صورتش چشماش بودن ، این فرم یا رنگ قهوه‌ای روشنش نبود که چشم‌هاش رو زیبا کرده بود بلکه اون انعکاسی بود که داشت ، منظورم اینه که وقتی به چشماش نگاه میکردی به طور واضح و کامل خودت رو میدیدی و میفهمیدی که تو در نظرش چه شکلی هستی  و به خودت میگفتی  خوش به حالت تو در نظر اون خیلی خوشگل هستی !

وقتی اون نگاهت میکرد ، حس میکردی داره احساسش رو فریاد میزنه و وقتی به من نگاه میکرد تنها چیزی که میدیدم غم و غصه و ناراحتی بود ، حسی که انگار نشون میداد چیزی رو از دست داده و این من رو اصلا ناراحت نمیکرد و تازه از این نگاه غصه دارش واقعا خوشم‌ هم میومد یا شاید این تنها نگاهش نبود که ازش خوشم اومده بود ؛ یا شاید هم من دوباره داشتم به حضور یه نفر وابسته میشدم و این اشتباه بود کاملا اشتباه بود!

همه چیز وقتی بدتر شد که مامان فهمید من غذا نمیخورم و وقتی دید چشمام سیاهی میره و گاهی غش میکنم همه چیز به یه فاجعه تبدیل شد ،من رو به زور به خونه برد و نظارت و دیکتانوری‌اش رو از قبل هم بیشتر کرد و بهم برچسب افسردگی زد و کاری رو کرد که هیچوقت فکر نمیکردم بکنه اون من رو به یه بازپروری برد و پایه‌ی اتفاقات بعدی رو ساخت!

قسمت بعدی دوشنبه شب عاپ میشه ، منتظر باشید

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now