Part12

374 44 15
                                    

انسان فردی اجتماعی است که بدون کمک دیگران نمی تواند نیازهایش را برطرف کند

این بزرگ ترین دروغ تاریخ بود که به ما گفته شد و استقلال در امور شخصی رو از ما گرفت البته در نظر یک فرد اجتماع گزیر که در تمام زندگیش تعداد افرادی که باهاشون دوست بوده و یا رابطه داشته روی هم به عدد سه میرسه اینطور باشه!

همه‌ی وسایلم رو جمع کردم و با اینکه سه ماه نزدیک چهار ماه رو در اونجا گذرونده بودم همه‌ی اون‌ها درون یه ساک دستی جا شد ، حتی کتاب لارن هم با خودم همراه کردم اما همچنان جا برای خیلی چیزای دیگه بود.

از اتاق بیرون اومدم و به سمت پذیرش رفتم و دیدم مامان داره با لبخند و افتخار بهم نگاه میکنه ، میخواستم همونجا داد بزنم :تو یه عوضی هستی مامان ، اما ترسیدم دوباره به علت پرخاشگری بستریم کنن پس تنها چیزی که از دستم برمیومد رو انجام دادم حرفای نیش دارم رو روی میز چیدم و گذاشتم خودش انتخاب کنه کدومش بهترینه !

وقتی بهش نزدیک شدم ، کلید خونه‌ام و کیف پولم که جز نوشته‌ی لارن و یه کارت اعتباری چیزی توی نبود رو توی جیبم حس کردم و ساکم رو با پرخاش به سمتش پرت کردم و بدون گفتن چیز دیگه‌ای به سمت در دویدم ، بله دویدم اینقدر دویدم تا شش‌های داغونم طاقتشون تموم شد .

اولین کاری که کردم خرید یه بسته سیگار بود ، مدت زمانی از آخرین سیگارم گذشته بود و من واقعا دلم براش تنگ شده بود یا گیتارم دلم برای گیتارم هم تنگ شده بود ، اینکه کوکش کنم و وقتی از صداهای بیرون خسته میشم سرم رو بهش تکیه بدم و با سیماش بازی کنم تا صدای خراشیده‌اش گوشم رو پر کنه.

وقتی فیلتر سیگار رو با پنجه‌ی پام له کردم ، چشمم به یه سالن مراقبت از زیبایی افتاد داخل شدم و به مسئول چک کردن رزرو‌ها بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود نگاهی انداختم و پرسیدم : هی حتما باید وقت قبلی بگیریم؟
دفتر جلوش رو ورق زد و پرسید: چیکار داری؟
گفتم: میخوام موهام رو رنگ کنم
نگاهی به من و موهام انداخت و گفت: دنیل الان بیکاره میتونه کارت رو راه بندازه پس برو به صندلی چهار

دنیل سراغم اومد ، مردی جوان ، چهارشونه و قد بلند با عضلاتی بیرون زده و خب تمام این چیزا واقعا دور از انتظارم بود ، با صدای مردونه‌اش پرسید: خب به من گفتن تو میخوای موهات رو رنگ کنی ، چه رنگی دوست داری؟
تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: آبی‌ترین رنگی که داری!
ابرو بالا انداخت و بدون گفتن چیز دیگه‌ای کارش رو شروع کرد.

وقتی به چهره‌ی جدیدم توی آینه نگاه کردم صدای لارن توی گوشم زمزمه شد که میگفت :عالی میشه
راست میگفت آبی عالی شده بود و من راضی بودم چون بالاخره مثل یه چشمه داشتم از درون به بیرون میجوشیدم و جاری میشدم.

دلم برای قدم زدن توی خیابون‌های لندن تنگ شده بود و اگه بارون میبارید چه بهتر با جفتشون تجدید دیدار میکردم و ازش لذت میبردم ، دلم برای یه چیز دیگه تنگ شده بود اما راجع بهش مطمئن نبودم ، اونم دیدار با اِما بود ، دلیل عدم اطمینانم این بود که فکر میکردم تا الان باید از ذهن اون پاک میشدم و دیگه به یه خاطره تبدیل شده بودم و احتمالا دیگه حتی اسمم هم یادش نمیاد ولی من در اشتباه بودم در اشتباهی عمیق.

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now