Part6

586 71 19
                                    

جان کِیج یک موسیقیدان بود و قطعه‌ای به نام ۴:۳۳ داره که معروف ترین قطعه‌ی اونه ، اون فرد کنجکاوی بود و دوست داشت بدونه سکوت مطلق چه حسی به فرد میده و برای همین از دانشگاه هاروارد خواست تا براش اتاقی بسازن تا بتونه سکوت مطلق رو درون اون تجربه کنه ، طبق خواستش این اتاق ساخته شد و اولین کسی که پا به اتاق گذاشت خود جان کیج بود . او به اتاق وارد شد و بعد از مدتی بیرون اومد و وقتی در مورد حسی که بهش دست داده بود ازش سوال شد اون جواب جالبی داد: 《هیچ سکوت مطلقی وجود نداره!》

همه تعجب زده بودن و ازش علت رو جویا شدن و اون جواب داد : زمانی که به اتاق وارد شدم هنوز دو صدا می شنیدم و اون دو صدا ، صدای تپش قلبم و صدای اعصاب بدنم بود ، پس مهم نیست ما چه کاری انجام میدیم و به کدوم اتاق پا می گذاریم هرجا که باشیم هیچ سکوتی مطلق نیست!

اولین اجرا بعد از این تجربه‌ی جان کیج باعث شد قطعه‌ای به نام ۴:۳۳ تولید بشه ، جان کیج وارد صحنه شد به حضار تعظیم کرد و پشت پیانو نشست.

همه از تجربه‌ی اخیر اون مطلع بودن و منتظر بودن قطعه‌ای نوظهور رو بشنون قطعه‌ای که احتمالا جاودانه میشه ولی به جاش برای چهار دقیقه و سی و سه ثانیه جان کیج رو دیدن که فقط پشت پیانو نشسته بود و کاری انجام نمی داد ، اون روز اون قطعه‌ی سکوت ضبط شد و درون اون صدای آرومی از جابه‌جا شدن حاضرین توی صندلیشون و زمزمه‌هایی نامفهوم و امثال این شنیده میشد و این تبدیل به معروف ترین قطعه جان کیج شد.

بعدها مشخص شد ۴ دقیقه و سی و سه ثانیه در واقع دویست و هفتاد و سه ثانیه است صفر مطلق کلوین و معلوم شد جان کیج نه تنها یک دیوانه نیست بلکه یه فیلسوف قهاره!

شاید پشت سکوت جان کیج یه فلسفه‌ای نهفته شده بود ولی بعضی سکوت ها عاری از هر فلسفه‌ای هستن ، به نظرم هرکسی صاحب یه سکوته ، سکوت من با سکوت فردی دیگه فرق داره ، اینکه چرا هر سکوت با بقیه سکوت‌ها فرق داره رو نمی‌دونم.

February 2012

یه ماهی از تحویل سال نو که مثل همیشه پر سر و صدا بود و من و روبی طبق عادت دو سالمون به محوطه‌ی بیگ بِن رفته بودیم تا با بقیه‌ی مردم جشن بگیریم گذشته بود ، دیگه شمار اون شب‌هایی که اون هارو بهترین شب عمرم نامگذاری کرده بودم از دستم در رفته بود ، انگار هر شبی که کنار روبی به خواب میرفتم معجزه‌ای اتفاق میوفتاد و اون شب بهترین شب عمرم نام گذاری میشد.

وقتی زبون مزه‌ی خوشبختی رو چشیده باشه دیگه هر مزه‌ای به کامت برسه مثل زهر تلخه ، یکی از بدی های زود به خوشبختی رسیدن هم اینه که اگه فقط یک بار فقط و فقط یکبار اون رو از دست بدی یعنی یه قدم به عقب برداشتی و در اون لحظه چیزی رو از دست میدی که از همه با ارزش تره ، امید.

وقتی خوشبختی از دست می‌ره بدبینی و منفی بافی زندگی رو پر میکنه ولی من دوست دارم اون رو واقعگرایی صدا کنم ‌. زندگی پر از سوال میشه سوالات تنوع زیادی ندارن و تو فقط از خودت می پرسی و می پرسی و سعی میکنی به اون‌ها جواب ندی ولی دیگه دیر شده جواب همه‌ی این سوالات معلومه ، از خودت میپرسی آیا من دوباره طعم خوشبختی رو میچشم؟ میپرسی هر روز صبح با لبخند خونه‌ رو ترک میکنم؟ میپرسی قلب من احساس هایی که قبلا داشته رو حس میکنه؟ و جواب تو بدون تلاش برای عوض کردنشون به همه‌ی این سوالات نه خواهد بود و متاسفانه باید بگم شما مبتلا به تاریکی شدید و محکوم به زندگی کردن توی باتلاق فنایید.

اگر تا الان متوجه حرف‌هایی که زدم شدید پس فکر کنم تقریبا فهمیدید اون شب چه حسی داشتم .
نمیدونم از کجا به مامان خبر رسیده بود که من به چه پارتی هایی میرم برای همین همیشه مواظبم بود و نگران این بود که من معتاد بشم و اون موقع تازه شروع به حرفایی راجع به تست‌های اعتیاد میزد و برای عملی کردن نقشش برای مراقبت از من توی مدرسش یه کار برام جور کرده بود تا به بچه‌های کوچیک خوندن شعر‌های کودکانه رو یاد بدم و هیچوقت و هیچ جوره نمیتونم به خاطر این کار ازش تشکر کنم ، اون زمان فکر اینکه مامان حواسش به من هست اذیتم میکرد ولی الان که با دیدی که امیدوارم به دیدی بالغانه تبدیل شده باشه بهش نگاه میکنم میبینم ، همچین بد هم نشد!

کارم توی مدرسه تموم شد و طبق روال همیشه یک ساعتی توی پارک به گیتار زدن مشغول شدم و هوا تقریبا تاریک شده بود که به خونه رسیدم.کیفم و کیف گیتارم رو کنار در گذاشتم ، خونه تاریک بود و هیچ چراغی روشن نبود و این نشون میداد کسی خونه نیست چون روبی از تاریکی خوشش نمیومد و در حدی که حتی وقتی که می خوابید هم یه چراغ رو روشن میذاشت.

چراغ رو روشن کردم و غذای آماده‌ای که برای ناهارم بود و وقت خوردنش رو پیدا نکرده بودم رو برداشتم و برای شام خوردم ولی از طعمش چیزی نفهمیدم چون تمام فکرم به این مشغول بود که روبی کجاست ، اون عادت نداشت بدون گفتن چیزی جایی بره ، گمونم تنها چیزایی که عادتشون عوض نمیشه عادت‌هایی هستن که عوض میشن!

اون شب نتونستم توی تخت خالی از روبی بخوابم پس بالشش رو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم ، جای خالیش همه‌جا حس میشد ، من کِی فرصت کردم اینقدر به حضورش توی خونه عادت کنم ؟

بدیش اینجا بود که هیچ کدوم از لباساش یا وسایل شخصیش نبود که ثابت میکرد اون منو ترک کرده و منو وادار میکرد مدام از خودم بپرسم که آیا اشکال از من بوده ؟ چرا متوجه نشدم اون خوشحال و خوشبخت نیست؟ این فکر‌ها باعث شد گریه‌ام بگیره و اون شب اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.

وقتی چشم باز کردم هوا گرگ و میش بود ، نور خورشید کم کم داشت وارد خونه میشد و هنوز هیچی عوض نشده بود ، دیشب یه کابوس نبود ، توی وجودم احساس خلا میکردم ، احساس میکردم چیزی ازم گرفته شده ، انگار قلبم می تپید ولی صدای تپشش رو نمیشنیدم .

هیچ انگیزه‌ای برای  بلند شدن نداشتم انگیزه‌های روز‌های قبلم بوسیدن لب های کسی که دوستش داشتم ،دیدن چهره‌ی خواب آلودش یا حتی به لمس کوچیکش بود ولی امروز هیچی واقعا هیچی ، حتی قدرت بلند کردن یه انگشت پام رو نداشتم ،  انگار فلج شده بودم.

وقتی آفتاب توی صورتم افتاد ، با آفتابی که دیروز به صورتم میوفتاد فرق داشت ، رنگ زردش خاکستری شده بود ،انگار کور رنگ شده بودم ، همه چیز سیاه و سفید شده بود و اون لحظه بود که فهمیدم اگر روبی نباشه زندگیم قراره سکوت‌هایی تجربه کنم که از سکوتی که جان کیج تجربه کرد هم ساکت تر باشه!

یه مدت با یه بلاک که بهش میگن بلاک نوشتن رو به رو شده بودم و هیچ انگیزه‌ای برای هیچ نوشتنی نداشتم که یه هفته‌ی پیش بود که انگیزم برگشت و متوجه شدم نوشتن من هر چقدر هم که بد باشه این کاریه که دوست دارم همیشه انجامش بدم و همش هم بخاطر شماست اینقدر که خوبید کاش بدونید چقدر خوبید ، همین دیگه 
ارادتمند وارنوکس

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now