Part22

302 41 23
                                    

February 2013

ده روز از رفتن اِما گذشته بود ، این ده روز رو مشغول بودم ، مشغول هیچ کاری نکردن به معنای واقعی کلمه ، روی زمین دراز میکشیدم و به سقف خیره میشدم و توی غصه‌هام غرق میشدم ، چیزی که از همه بیشتر من رو عذاب میداد این بود که همه چیز اونجا بود ، تخت ، کوله پشتیش و اون تی شرت مشکی رنگ ولی اثری از خودش نبود ، اون رفته بود ولی انگار یه هولوگرام از اِما اونجا بود که ساعت‌ها روی تخت دراز میکشید و درحالی که دارم با گیتارم ور میرم بهم خیره میشد‌ برای همین میگم که اون رفته بود و نه تنها خاطراتش بلکه خودش هنوز اونجا بود و راه میرفت و می نشست و میخندید و با صدای بلند باهام حرف میزد اما وقتی نوبت به من می رسید که حرف بزنم اون دیگه اونجا نبود ، بعضی وقتا اون تی شرت رو به تن میکردم و رو به روی تخت روی زمین میشستم و گریه میکردم ، از قبل میدونستم که اینجوری میشه میدونستم که توی دنیایی که اِما قرار نیست دنبالم بگرده خودم رو توی اتاق زندانی کرده بودم و خودم رو با همه‌ی خاطره‌ها شکنجه میکردم دوست داشتم قلبم رو از سینه‌ام در بیارم و ببینم برای اِما می تپه؟ بارها به خودم ناسزا‌ گفتم که چرا با اینکه بیدار بودم به پاش نیوفتادم و التماسش نکردم تا بمونه! واقعا گمشده‌ بودم ، دلم تنگ شده بود برای بغل کردنش‌ ، برای بوسیدن پیشونیم ، برای بودنش!

از این به بعد قراره چی کار کنم ؟ این سوالی بود که مدام از خودم می پرسیدم و جواب‌هایی که پیدا میکردم اون‌هایی نبودن که دوست داشتم بعد از چندین روز که خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم ، درب رو باز کردم تا پر کردن بطری آبم‌ بیرون برم طبق معمول روبی آماده رفتن به پارتی بود و بوی ماریجوآنایی که کشیده بود روی لباس‌هاش نشسته بود ، نگاهی به همدیگه انداختیم و بدون گفتن چیزی به راه خودمون ادامه دادیم ، من به آشپزخونه رفتم و اون به سمت درب ، منتظر پر شدن بطریم بودم که صدای روبی رو شنیدم: تو حالت خوبه؟
شیر آب رو بستم و نگاهی بهش انداختم و جواب دادم: آره خوبم ، فقط دیگه نمیتونم تحمل کنم ‌که یه لحظه‌ی دیگه توی اون اتاق لعنتی بمونم و این تنها کاریه‌ که میتونم انجام بدم چون وقتی میرم توی اون اتاق که حس میکنم اِما هنوز هست
به کابینت تکیه داد و پرسید: مگه اون آخر‌ هفته‌ها نمیاد؟ اون کجا رفته؟
اشک توی چشمام جمع شد و نتونستم با پلکام جلوشون‌ رو بگیرم و گفتم: اون رفته روبی... اون رفت
روبی متوجه منظورم شد و به سمتم اومد و من رو در آغوش کشید و پشت سرم رو نوازش کرد و گفت: اوه... خیلی متاسفم اَشلی... من واقعا متاسفم
از من جدا شد و توی گوشیش چیزی تایپ کرد و دستم رو گرفت و به سمت کاناپه برد و گفت: پارتی بی پارتی! من اینجام بهم بگو ! راجع بهش حرف بزن اینجوری از غم‌های دلت‌ کم میشه
شونه بالا انداختم و گفتم: مطمئن نیستم بخوام راجع به بهم زدنم با دوست‌دختر سابقم حرف بزنم
روبی دستی به شونه‌ام کشید و گفت: اون شب که من اومدم و راجع به خانواده‌ام بهت گفتم ، ما حتی دوست هم نبودیم ولی من اومدم و همه چیز رو برات گفتم چون فکر میکردم بیرون‌ ریختن این چیزا قراره کمکم کنه و حالا تو نیاز داری یه سری از حرف‌ها رو بزنی تا خودت رو تخلیه کنی و چه خوب که ما غریبه نیستیم!
پوفی کشیدم و گفتم: هنوز مطمئن نیستم!
روبی دستش رو روی سمت چپ سینه‌ام گذاشت و گفت: میدونی اندام خصوصی فقط شامل اندام جنسی نمیشه! قلب خصوصی ترین اندام ما آدم‌ها‌س ولی نترس از اینکه اون رو به من نشون بدی!

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now