Part5

617 71 36
                                    

April 2009
فارغ التحصیل شده از مدرسه‌ی موسیقی و یه تازه وارد به دانشگاه موسیقی لندن یه رویا‌ی به حقیقت پیوسته.

آخرین جعبه از وسایلم رو چسب زدم و محکم کردم ، مادرم درحالی که نگاهم میکرد گفت: اگه میدونستم اینقدر زود بزرگ میشی از هر لحظه‌اش عکس میگرفتم تا برای همیشه نگهشون دارم
پوفی کشیدم و گفتم: مامان دوباره شروع نکن ، ما راجع بهش حرف زدیم من سعی میکنم آخر هفته‌ها برای دیدنت به مدرسه بیام باشه؟
مامان سری تکون داد و گفت: خوبیش اینه یه خواهر داری که حواسش بهت هست
با شنیدن حرفش پیش خودم گفتم: مامان تو واقعا هیچ ایده‌ای نداری چقدر با این حرفت اوضاع رو وخیم کردی!
و با گفتن این به خودم لبخندی از مسخرگی داستان پیش اومده زدم.

روبی یک روز زودتر رفته بود و تقریبا همه چیز رو برای مستقر شدن اونجا آماده کرده بود، وقتی به خونه رسیدم و آخرین جعبه رو از وانتی که اجاره کرده بودم خالی کردم و توی حیاط کوچیک خونمون گذاشتم داخل شدم و با دیدن روبی که روی کاناپه خوابش برده بود لبخندی شیطنت آمیز زدم کوله پشتیم رو روی زمین گذاشتم و پاورچین پاورچین به کاناپه نزدیک شدم چند ورق کاغد که نامه‌های روزمره به نظر می‌رسید رو از دستش در آوردم و کنار گذاشتم ، روی پاش نشستم و مچ دستانش رو به کاناپه قفل کردم و بوسه‌ای به لباش زدم و توی گوشش گفتم: ظهر بخیر خوابالو

با چشمای بسته لبخندی زد و گفت: ظهر بخیر مزاحم حالا از رو پاهام پاشو داره درد میگیره
پوفی کشیدم و کنارش نشستم و گفتم: اصلا رمانتیک نیستی
روبی به شوخی شونه بالا انداخت و تظاهر کرد اهمیت نمیده
ادامه دادم:حس میکنم برای اینکار خیلی زود بود ، حس میکنم هنوز همون بچه کوچولوی غُرغروام که مسئولیتی نداره و یه نفر باید حواسش به من باشه تا یه وقت زمین نخوره و زانوش زخم نشه و گریه نکنه
روبی دستم رو گرفت و گفت: من هستم و حواسم بهت هست نگران نباش
اخم کردم و گفتم : واقعا؟یعنی می‌خوای بگی اصلا متوجه اینکه من چی‌ میخوام ازت بشنوم نشدی؟  یعنی نمیخوای بگی نه اشلی تو دیگه بزرگ شدی و به یه زن قوی تبدیل شدی؟
روبی خمیازه‌ای کشید و گفت: نه منظورم این نیست که تو هنوز بچه‌ای و این جور حرفا منظورم اینه که تو هیچوقت قرار نیست فکر کنی کسی کنارت نیست چون من همیشه کنارت هستم و حواسم بهت هست و بله اشلی تو به یه زن قوی تبدیل شدی ولی لازم نیست این قدرت رو استفاده کنی باشه؟ چون من کنارت هستم و کسی که مشکلاتت رو از سر راهت برمیداره تنها تو نیستی و من هم اونجا خواهم بود

اون روز به حرفاش اعتماد کردم ، با قلبم بهش اعتماد کامل کردم و روزی که خود روبی تبدیل به مشکلاتم شد دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم ، به کی پناه ببرم و از کی کمک بخوام ، وقتی روبی رو از دست داده بودم ، سردرگم شده بودم و خودم رو گم کرده بودم درست مثل بچه‌ای که توی شلوغی مادرش رو گم کرده بود نیاز داشتم داشتم یکی من رو پیدا کنه و به صاحبم برگردونه.  شاید به همین دلیل بود که اشتباهات بزرگی مرتکب شدم ،دلیل این اشتباهات مشخص بود ، من عادت کرده بودم توی هر مشکلی که توی زندگی باهاش مواجه میشدم کسی کنارم باشه تا توی حلش کمکم کنه ولی وقتی تنها با مشکلات مواجه شدم به جای اینکه به دنبال حل مشکلم باشم تصمیم گرفتم دنبال کسی بگردم که مشکلات رو برام حل کنه یا تمام مدت کنارم باشه و ازم مواظبت کنه.

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now