March 2013
زندگی در کنار لارن و دار و دستهاش از چیزی که فکر میکردم راحت تر بود البته اگه همخوابگی لارن تقریبا با تمام دار و دسته رو فاکتور بگیریم ، اونها همگی با هم رابطهی جنسی داشتن ، حتی یکبار دیدم ایوی که فرد خجالتی گروه بود شبش رو کنار برادران دوقلو گذروند و فردا شبش رو به لارن اختصاص داد و ابن چرخه به صورت مداوم تکرار میشد تنها نکتهی جالب این بود که فردا صبحش به همون گروه قبلی که میشد یه چندتا دوست که با همدیگه همسفرن و اینگار نه اینگار اتفاقی فراتر بینشون افتاده ، البته جا داره که بگم اونها اکثر مواقع توی چادرهای خصوصی خودشون میخوابیدن و فقط بعضی از شبهاشون با مهمون همراه بود و حقیقتا چون شناختی به من نداشتن من رو از تصویر بیرون گذاشته بودم و من واقعا خوشحال بودم که من رو درگیر این جور مسائل نکرده بودن ، یک بار با لارن در مورد این موضوع رو در رو شدم و اون طوری رفتار کرد که انگار همه چیز عادیه و هیچ چیز غیر معمولی وجود نداره و گفت: چه اشکالی داره وقتی هیچ احساسی درگیر نیست ، اشتباه تو و امثال تو اینه که رابطهی جنسی رو فقط مخصوص زمانی میدونن که احساسات درگیر باشه!
منم شونه بالا انداختم و گفتم: بحث کردن راجع به چیزی که میدونیم نمیتونیم همدیگه رو قانع کنیم بی فایده است و فقط انرژی ما رو به هدر میدههمون طور که گفتم زندگی با لارن و گروهش راحت و ساده بود ، گاهی گذرمون که به شهرها میوفتاد هرکس به نوعی برای کسب درآمد تلاش میکرد. اِد و تِد به رستورانها میرفتن و ظرف میشستن ، ایوی کنار خیابون می نشست و روی صورت بچهها در ازای پول نقاشی میکشید و لارن توی شهر ناپدید میشد و خدا میدونه که چیکار میکرد که درآمدش از همه بیشتر بود که فکر کردن بهش من رو به جاهایی تاریک میبرد ، من هم تونسته بودم "رجی" همراه دیگهامون که به همراه بقیه به دریاچه نرفته بود رو راضی کنم تا گیتار کهنهاش رو بهم قرض بده تا من هم یکم پول روی پول بقیه بذارم تا حداقل پول غذاهای کنسروی و بنزینی که مصرف میکنیم رو بدم.
وقتی به "نیس" رسیدیم ، رجی ون رو توی یکی از پارکهای تریلر که پارک کردن و کمپ زدن توش قانونی بود پارک کرد و همه راه خودشون رو رفتن و از همدیگه جدا شدن من هم گیتار رو برداشتم و وسایلم رو جمع کردم تا راه بیوفتم که لارن که چند دقیقهی پیش ناپدید شده بود ، صدام زد و وقتی بهش نگاه کردم دیدم سوار یه دوچرخهاس و دوچرخهی بیصاحبی کنارشه و گفت: سوار شو! وقتی توی بازپروری بودیم بهت قول یه دوچرخه سواری توی شهرهای معروف اروپا رو داده بودم
خندیدم و گفتم: تو هیچ قولی به من ندادی! فقط داشتی از زیباییهای آزادی و اون چیزی که میخواستی بهم میگفتی
لارن اخمی مصنوعی کرد و گفت: با این حال تو اینجا کنارمی و خوشحال میشم لذت رکاب زدن رو باهات تقسیم کنم
چهرهای مشکوک به خودم گرفتم و پرسیدم: اصلا این دوچرخهها رو از کجا آوردی؟
با سر به چادری که کنار ون ما نصب شده بود اشاره کرد و گفت: اجارهاشون کردم
و به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت: باید عجله کنی ، من باید سرکار باشم !
الان بهترین فرصت بود که از شر اون افکار تاریک خلاص بشم و هروقت اسم کار میاد لارن رو تصور نکنم که داره جلوی یه مرد پیر برهنه میشه و تن فروشی میکنه پس همون طور که مسیر رو رکاب میزدم بهش گفتم: آم... راستش راجع به شغلت! تو درآمد خوبی داری داشتم فکر میکردم که شاید منم بتونم انجامش بدم یکم پول اضافه ممکنه به درد بخوره
با صدای بلند خندید و گفت: شوخیت گرفته؟ فکر نکنم تو حتی بتونی یه مارگاریتای فلفلی یا چه میدونم یه موهیتو درست کنی چه برسه بتونی یه شیفت پشت بار وایسی!
از تعجب دوچرخهام رو نگه داشتم و گفتم: اوه! پس تو توی بارها کار میکنی!
لارن نفس عمیقی کشید و گفت: خب آره آخر هفتهها یه متصدی بار به درد هر باری میخوره و یه شیفت وایسادن پشت پیشخوان و لبخند زدن به مشتریها انعام گرفتن ازشون معلومه که پول خوبی داره ، هی وایسا ببینم تو فکر کردی من چیکار میکنم؟
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و به زور آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میدونی ، قبلا راجع بهش حرف زده بودیم ، تو گفتی رابطهی جنسی وقتی پای احساسات در میون نباشه چیز مهم و خاصی نیست پس من ذهنم به جاهای بدی رفت و بابتش متاسفم
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE