اِما من رو به عروسی برادرش دعوت کرد و من باهاش مخالفتی نکردم با اینکه از عروسیها متنفرم ، به هرحال قرار بود من و اون یه دورهی شونزده روزه رو باهم بگذرونیم پس قطعا باید دعوتش رو قبول میکردم ، لباسهام رو که از خشک شویی گرفته بودم روب مبل گذاشتم ، روبی با یکی از بطریهای ودکاش از آشپزخونه خارج شد و بهم نگاهی انداخت و به راهش که پلهها بود ادامه داد ، اما بعد از چند پله متوقف شد ، برگشت و پرسید: هی ، میخوای یکی دو جرعه مهمونم باشی؟
شونه بالا انداختم و گفتم: حالا هرچی ، راه رو نشونم بده
از پلهها بالا رفت و به اتاقش رسید ، درب رو باز کرد و به سمت پنجره رفت و گفت: میخوام برم رو سقف مثل قدیما پایهای دیگه؟
سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم و از پنجره بیرون رفتم و حواسم رو جمع کردم تا سُر نخورم ، به بالاترین نقطهی سقف که رسیدم ، نشستم و بطری و رو از روبی گرفتم و چند جرعه ازش خوردم و پسش دادم
روبی بعد از خالی کردن نصف بطری گفت: دیروز صبح اتفاقی حرفهای تو و اِما رو شنیدم ، پس قراره برید سفر ، باهم ؟
سری تکون دادم و گفتم : آره ، یه سفر جادهای یه ماشین کرایه کردم فعلا معلوم نیست کدوم طرفی بریمابرو بالا انداخت و مست به ستارههای بالا سرمون خیره شد ، ستارهها کم و بیش معلوم بودن ، اما خیلیهاشون به نمایش نرسیده بودن چرا که ابر جلوی خیلیاز اونها رو گرفته بود اما ماه مثل همیشه پا بر جا بود و درخشان و این روبی بود که مثل همیشه به ماه خیره شده بود ، الان موقعش بود باید می پرسیدم باید می پرسیدم که بالاخره کِی دستم قراره به ماه برسه ، اصلا چه فرقی میکنه که برسه یا نه ، جایگاهم رو به سقف محکم تر کردم و پرسیدم :یعنی چی که دستمون به ماه میرسه یا نه؟
روبی لبخندی زد و بهم نگاهی کرد و با هم چشم تو چشم شدیم چیزی که خیلی وقت بود اتفاق نیوفتاده بود و بعد جواب داد : اینطوری آزادیت مشخص میشه ، وقتی دستت به ماه برسه یعنی اینقدر از روی زمین ، تمام مادیات و کثافتهاش فاصله گرفتی که دیگه آزادی
در اون لحظه بود که به خودم گفتم: لعنت به من ، من عاشق این موجودم ، ولی این درست نیست من عاشق اِمام بایدم همینطور باشه ، من با اِما تو یه تخت میخوابم ، هر روز میبوسمش و هر بوسه مزهای خاص برام داره پس چرا این حس رو دارم که الان دقیقا جایی هستم که باید باشم؟ نه این درست نیست! اِما بهترین اتفاق زندگی منه و بهترین هم میمونه !سریع از جام بلند شدم و متوجه شدم روبی دستش به سمت ماه درازه ، پرسیدم: الان چه قدر مونده برسی؟
روبی خندید و بلند شد و گفت: عزیزم من از ماه آویزونم
بعد با شیطنت با شونهاش به شونهام زد ، لبخندی زدم و گفتم : برای امشب بسه دیگه باید بخوابی زیادی خوردی
دستش رو گرفتم و از پنجره ردش کردم ، بطری رو روی میز عسلی کنار تختش گذاشتم و روبی رو روی تخت کشیدم و روش پتو انداختم و کنارش روی تخت نشستم تا خوابش ببره ، با پشت دستم گونهاش رو نوازش کردم و گفتم: تو رو مثل یه زمزمه میشنوم اما اِما توی مغزم داره با صدای بلند رژه میره و با ترامپتش تکنوازی میکنه
بوسهای به پیشونیش زدم و بلند شدم ، یه عروسی بود که روز بعدش باید بهش می رسیدم.
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE