خیلی سخته که بگردی و بگردی و بگردی اما یک دفعه به خودت بیای و ببینی اصلا یادت نمیاد به دنبال چی بودی ، من لندن رو به مقصد پاریس ترک کردم و با هرچیزی که در اون بود خداحافظی کردم ، با خانوادهام ، روبی ، اِما ، خونهام ، تمام خیابونهایی که وقت نکردم در اونها قدم بزنم ، تمام کافههایی که فرصت نشد توشون قهوه بخورم ، تمام میدونهایی که توش ننشستم تا گیتار بزنم اما این چه حسی بود که داشتم ، اینکه قلبم فشرده میشد و هر دفعه که بوی قهوه بهم میخورد من رو به اون کافهای میبرد که کنار مدرسه بود که هر روز قبل از شروع کارآموزی به اونجا میرفتم ، یا هربار که از کنار یه دختر که سر تا پا مشکی می گذشتم دوباره نگاهش میکردم تا مطمئن بشم اون اِما نیست و تا یک وقت فرصت دیدنش رو از دست بدم ، فکر کردم با دور شدنم از لندن قراره از هرچی که اونجا بود و هست و خواهد بود خلاص بشم ، اما این چه حسیه که مثل سایه به دنبال من افتاده و رهام نمیکنه ، شاید لارن درست میگفت شاید من از همون لحظهای که پام رو توی فرانسه گذاشتم داشتم به عقبتر میرفتم و گمان میکردم این دوری قراره یه پیشرفت باشه واقعا من چرا از لندن رفتم؟ به دنبال چی بودم؟ فراموش کردن اون؟ چه حماقتی! شاید هم داشتم خواستهی اِما رو برآورده میکردم ، هر لحظه اون رو مرور میکردم و به خاطر میاوردم!
April 2013
گشت و گذار ما در نیس یک ماه طول کشید و همسفران من هنوز هم طوری رفتار میکردن که من یه تازه واردم و اونها رو اون طور که باید درک نمیکنم ، پس من هم فضای لازم برای هرکاری بود بهشون دادم و ازشون فاصله گرفتم اما تمام این مدت لارن هوای من رو داشت و شبهایی که به همخوابگی با دوستاش مشغول نبود به چادر من میومد و با هم حرف میزدیم ، مست میکردیم و میخندیدیم و وقتی حرف از خونه به میون میومد بهم لبخند تلخی میزدیم و می گفتیم اگه بهش فکر نکنیم یواش یواش همه چیز از یادمون میره و از اونجایی که هیچکدوم از ما دروغگوهای خوبی نبودیم میتونستیم حقیقت رو از چشمای همدیگه بخونیم ، ما دلتنگ خونه بودیم ، مهم نیست چقدر عاشق سفر یا ماجراجویی باشی یا چقدر این سفرها خوشحالت کنه و باعث بشه بهت خوش بگذره چیزی که مهمه که بدونی وقتی این سفرها تموم بشه جایی رو داری که بهش برگردی و بگی "هیچ جا خونهی آدم نمیشه" و هر لحظه که این سفر بیشتر پیش میرفت و من به لارن نگاه میکردم ، ترس تمام وجودم رو فرا میگرفت و از خودم می پرسیدم : این سفر که تموم بشه قراره کجا برم؟
پنج بامداد بود که ون به ایستگاه قطار رسید ، لارن رو به من کرد و پرسید: حالا چی؟ چیکار میکنی؟ کجا میری؟
شونه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم ، احتمالا همین دورو برا باشم تو فرانسه ، اینجا خوبه سرگرمم میکنه ، سوال اصلی اینجاست که تو قراره بدون دوستات کجا بری؟
لارن ابرو بالا انداخت و گفت: فعلا میرم بارسلونا ، تا ببینم بعدش چی میشه ، در ضمن اونها فقط چندتا هم سفرن دوست واقعی تویی که مسیرامون هرچند وقت یه بار به هم دیگه گره میخوره من که مطمئنم دوباره میبینمت !لارن کولهاش رو از صندوق برداشت و با همه خداحافظی کرد ، منم وسایلم رو جمع کردم و خداحافظی رو با همسفرانمون توسط لارن یکی کردم و ون به حرکت خودش ادامه داد و کولهام رو روی دوشم محکم کردم و لارن رو به من کرد و گفت: گمونم دیگه وقت خداحافظیه
لبخندی از ناراحتی زدم ، حالا که بودن اطراف لارنی که خودشه و آزاده رو تجربه کرده بودم دوست نداشتم دوباره به اون تنهاییم برگردم ، شاید از نیمه شب که لارن رو پابرهنه و خیس توی پیادهروهای پاریس پیدا کردم خوشحال شده بودم که دیگه تنها نیستم و قرار نیست انقدر به شکنجه کردن خودم ادامه بدم تا نابود بشم و یکی هست که جلوم رو از این انهدام بگیره ، وقتی این لبخند رو دید موهام رو پشت گوشم زد و به چشمام نگاهی کرد و گفت: فقط از پیدا کردن اون فردی که عاشقته دست نکش باشه؟ اون اینجاست توی این کره و تو اگه با دقت نگاه کنی پیداش میکنی
سرم رو پایین انداختم تا چشمهام رو ازش بدزدم و گفتم: دوست داشتن من مثل یه دفعه بیدار شدن توی بیابون میمونه ، تشنهای و نمیخوای اونجا باشی!
لارن دستش رو زیر چونهام گرفت و سرم رو به بالا هل داد تا دوباره نگاهش کنم و گفت: مطمئنم خیلیها هستن که عاشق صحرا و بیابون و گلهای صحرایی مثل تو هستن ، پس حتی دیگه براشون مهم نیست که از تشنگی بمیرن ، من میدونم چون من عاشق شنهای گرم و طلایی بیابونم
به چشمای سبزش که از هرزمانی بیشتر میدرخشیدن دقیقتر شدم و انعکاس نه چندان شفافی از خودم رو توش دیدم ، احساس میکردم یه صاعقه بهم خورده و من دارم توی یه گرداب فرو میرم و به جای ترس ازش ازش احساس رضایت میکردم و این بار برخلاف همیشه میدونستم این جریان از کجا آب میخوره ، باز هم دل من داشت می لرزید من دوباره من به همون باتلاق سابق برمی گشتم و اما این بار این من بودم که نباید اجازهمیدادم این اتفاق بیوفته ، پس فورا مچ دستش رو محکم گرفتم و دستش رو به آرومی به عقب پس زدم و لمسش رو قطع کردم و گفتم: منظورت رو گرفتملارن متعجب بهم نگاهی انداخت و زیر لب گفت: چی به سرت اومده!
از کردهی خودم فورا پشیمون شدم ، دیگه مطمئن نبودم کدوم کاری که انجام میدم درسته و کدوم غلط و هر انتخابی که میکردم منجر به پشیمونی میشد ،
لارن از بخشندگی همیشگیش استفاده کرد و گفت: به هرحال ، مطمئنا قطار این ساعت یه صندلی اضافه داره ، تو میتونی باهام بیای البته اگه دوست نداشته باشی که تنها سفر کنی ، توی اسپانیا میتونیم چندتا هم سفر دیگه پیدا کنیم ، نظرت چیه؟
به دور و برم نگاهی انداختم ، هیچ چهرهی آشنایی توی این خاک غریب به چشم نمی خورد و مطمئنا هم قرار نبود با چهرهی آشنای دیگهای روبهرو بشم و دوباره به لارن که مشتاقانه منتظر جوابم بود و مطمئن بودم که مهم نیست جوابم مثبت باشه یا نه ازم حمایت میکنه نگاه کردم ،و با خودم گفتم : به جهنم من عاشق ، غرق شدن توی انواع و اقسام باتلاقهام و این دلشکستگی و شکستهام هستن که من رو ساختن یه بار دیگه توی چشمای لارن انعکاس خودم رو دیدم و توی دل گفتم به درک ، هرچی میخواد بشه ، بشه!
دست لارن رو توی دست خودم گرفتم و با خنده گفتم: من پایهام!
صورت لارن کمی سرخ شد و بعد با دست آزادش عرقی که روی پیشونیش نشست و پاک کرد و بعد از صاف کردن صداش گفت: پس بهتره راه بیوفتیم!بعد از حرکتمون به سمت ایستگاه قطار دوباره اون احساسها درونم پدیدار شد ، اون حس اصابت صاعقه و بعدش اون پشیمونی ، واقعا کاری که داشتم میکردم درست بود؟
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE