وقتی قطار متوقف شد و درون بلندگو گفته شد که ما به مقصد رسیدیم ، لارن که برای ساعتی ناپدید شده بود ظاهر شد و کولهاش رو از روی صندلی برداشت و گفت: باید راه بیوفتیم!
من هم وسایلم رو روی خودم سوار کردم و پشت سرش راه افتادم.از ایستگاه قطار بیرون اومدیم و بدون مقصد راه افتادیم ، مثل خانه به دوشها می رفتیم و می رفتیم و خیابون های رنگارنگ بارسلونا رو رصد میکردیم ، از آخرین مکالمهامون که توی قطار شکل گرفته بود چند ساعتی می گذشت و این اذیتم میکرد اما میدونستم لارن آدمی نیست که بخواد با سکوتش کسی رو عذاب بده و مطمئنا طولی نمیکشید که به حالت قبلی برمی گشت.
پیاده روی های طولانی دیگه برام آزاردهنده نبودن و میتونستم ساعتها راه برم بدون اینکه نیاز باشه بشینم و استراحت کنم و این واقعا از عجایب بدن انسانه که چقدر سریع خودشون رو با شرایط وقف میدن البته اگه چیزی به نام دل ، یاغی گری نکنه و کل بدن رو به رخنه نندازه .
نزدیکهای غروب وقتی داشتیم به سمت پارک تریلرها که روی نقشه پیدا کرده بودیم می رفتیم و لارن داشت با تکه سنگ کوچیکی که جلوی پاش افتاده بود بازی میکرد ، لبخندی رو دیدم که روی لبهاش نشست و فورا محو شد
پرسیدم: اون چی بود؟
لارن خودش رو به ندونستن زد و گفت: چی؟
اخمی کردم و اون معنیش رو فهمید و جواب داد و گفت: یاد یه چیزی افتادم فقط همین
کولهام رو در آوردم و روی جدول نشستم و گفتم: دوست دارم بدونم چی بوده ، بیا بشین تا یکم استراحت کنیم و بهم بگو
لارن هم مثل من روی جدول نشست و گفت: یه آهنگ از "بی جیز" نمیدونم شنیدیش یا نه ، توی آهنگ میگه کلمهها با اینکه ارزش خاصی ندارن تنها وسیلهی موجود هستن تا ما بتونیم قلب کسی رو تصاحب کنیم ، داشتم فکر میکردم که اون بی راه نمیگه ، به خودت نگاه کن سه تا کلمه(من دوستت دارم) تو رو به این روز انداخته و به من یه نگاه بنداز یه کلمه(آزادی) این زندگی رو برام شکل داده ، داشتم فکر میکردم چند نفر روی زمین وجود دارن که زندگیشون تحت تاثیر این معدود کلماته!
سری تکون دادم و گفتم: این دنیا پر از سورپرایزه ، فقط تنها اشکالش اینه که به جای اینکه سورپرایز به دنبال تو بیاد این تویی که دنبال سورپرایز میری!
لارن خندید ، بلند شد و دستم رو گرفت و من بعد از تشکر گفتم: لارن ، من باید یه چیزی بهت بگم و دوست دارم که درکم کنی و اون اینه که من خیلی چیزا نمیدونم و خیلی چیزها رو هم نمیتونم که بدونم ، میدونم که تو انتظار داری که من عاقلتر باشم و با دید دیگهای به اطراف نگاه کنم اما من نمیتونم ، من فقط نمیتونم و این اذیتم میکنه
لارن دستم رو که هنوز توی دستش بود نوازشی کرد و گفت: خودم متوجه اشتباهم شدم ، متاسفم جدی میگم حالا دیگه بهتره که راه بیوفتیم.نگاهی بهش کردم و گفتم: میدونی چی جالبه اینکه که من مدام دارم اشتباه میکنم و تو رو ناراحت میکنم و تو به خاطرشون از من عذرخواهی میکنی!
خندید و گفت: پس باید یه کمپین نه به معذرت خواهی راه بندازیم
سری تکون دادم و گفتم: من پوسترهای این کمپین رو برات پخش میکنم چه میدونم شاید یه سری تی شرت هم درست کردم
و به حرف خودم خندیدم
لارن سری تکون داد و گفت: خندهات و تویی که میخندی قرار چیز مورد علاقهام از تو باشه ، فکر کنم بعد از همه چیز تو واقعا پیشرفت کردی
لبخندم رو گشادتر کردم و گفتم : میدونی چند ماه پیش زمانی که اوضاعم خیلی خراب بود ، داشتم به این فکر میکردم که چرا این زندگی دکمه زدن جلو نداره ! میدونی واسه وقتی که خیلی ناراحت و داغون به نظر میرسی ابن جاهای مزخرفش رو بزنی جلو و درست اونجا که حس میکنی هیچ غمی نداری دکمهی پخش رو بزنی ، به نظرم اگه من چند ماه پیش دکمه زدن جلو رو میزدم الانا بود که دکمه حالت عادی رو پخش میکردم
لارن همراهم خندید و گفت: و منم دکمهی استپ رو زمانی میزدم که داری میخندی ، اینطوری تا ابدت لبخندت باقی میمونه
چشم نازک کردم و گفتم: این لارنه که داره با من لاس میزنه؟
با دوربین پولوراید ارزون قیمتش که از نیس خریده بود یه عکس از من انداخت و شونه بالا انداخت و گفت: ما ریموت کنترل زندگی رو نداریم ولی یه راه میانبر هست که اون لبخند رو همیشگی کنم
درحالی که عکس رو تکون میداد تا ظاهر بشه گفت: اینو نگه دار ، واسه وقتایی که دنبال دکمهی جلو زدن میگردی ، میخوام بهت یاد آوری کنه این خندهها دوباره پدیدار میشن اگه به اندازه کافی صبور باشی
به عکس توی دستام نگاه کردم منی که دارم میخندم چقدر بهش غریبهام ، عکس رو توی کیف پولم گذاشتم و به راهم ادامه دادم.لارن چادر رو به پا کرد و من هم با کمک چند نفر دیگه که توی پارک تریلیها بودن آتیش رو به پا کردم و همگی دور آتیش نشستیم ، اون چند نفر هم مثل دوستای قبلی لارن هیپی بودن و در حال سفر وقتی شاممون تموم شد لارن گفت : باید کالری چیزی رو که خوردم بسوزنم
و چون دقیقا متوجه حرفش نشده بودم پرسیدم :چی؟
و اون بدون جواب دادن به من به سمت آتیش رفت و بدنش رو هماهنگ با جغ جغ آتیش پیچ و تاب داد
هیپیها وقتی دیدن لارن هم یکی از اونهاس به وجد اومدن و سازهاشون رو در آوردن و شروع به نواختن کردن من هم گیتار قرضیم رو در آوردم و هماهنگ با اونها نواختم و صدایی به صداهای عجیب غریب اونها اضافه کردم ، لارن به سمتم اومد و در گوشم گفت : اشلی گیتارش را کنار گذاشت و به دوستش لارن ملحق شد و با او دور آتش سوزان رقصید
در گوشش جواب دادم: این کاریه که میکنیم؟ افعال همدیگه رو روایت میکنیم؟
لارن خندید و گیتارم رو ازم گرفت و کنار گذاشت و دستم رو کشید و بلندم کرد و با صدای بلند گفت: برقص
سرم رو پایین انداختم و گفتم : تو که میدونی که من نمیتونم
لارن با صدای بلندتر گفت: اشلی دستانش رو بالا برد و بدنش رو پیچ داد و دور آتش رقصید ، اجازه داد بدنش برای اولین بار به جای مغزش تصمیم بگیرد و بالاخره فهمید چیز هایی رو که هیچ وقت گمان نمی کرد که بفهمد
طبق گفته لارن چشمام رو بستم به استقبال تاریکی محض رفتم و گوش دادم ، به صداهای عجیب و غریب که دورم رو احاطه کرده بود . حس کردم ، گرمای آتیشی که دورم شعله میگرفت و میسوخت نزدیک تر شدم و دستام رو بالا بردم و دور خودم چرخیدم و سیاهی دیگه رفته بود من دیگه تنها نبودم و نور رو میدیدم ، پرتوهای درخشانش من رو احاطه کرده بود و من داشتم میچرخیدم و خم راست میشدم و نور هم با من میرقصید ، با صدای لارن که میگفت: همینه دختر به خودم اومدم اما اون نور هنوز اونجا بود ، هنوز داشت باهام میرقصید و با گرماش گرمم میکرد ، من واقعا پیشرفت کرده بودم!
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE