کیف گیتار رو که پشتم بود محکم گرفته بودم و میدویدم و مواظب بودم به جایی نخوره ، داشتم به دنبال روبی میگشتم ، همه هم با تعجب به من نگاه میکردن تا حالا ندیده بودن اینقدر از خودم انرژی بروز بدم و بر عکس همیشه که خواب آلود و خسته پرسه میزدم بودم ، روبی مثل همیشه روی نیمکت جلوی مدرسه نشسته بود با دیدنش لبخندی زدم و روبهروش متوقف شدم و گیتارم رو بین پاهام تکیه دادم ، گذاشتم نفسم برگرده و با لبخندی گفتم: فهمیدم روبی ، فهمیدم
روبی که با تعجب بهم خیره شده بود سری تکون داد و پرسید: چیو فهمیدی؟
چشمی چرخوندم و گفتم : معلومه اینکه چطور از خونتون خلاص بشی
روبی بشکنی زد و گفت : خوب شد یادم انداختی
سرش رو تو کیفش کرد و بعد زیر و رو کردن وسایل تو کیفش یه پرونده بیرون کشید و گفت : دادگاه رفتم یه اظهارنامه پر کردم که به صلاح من نیست با اون زندگی کنم و خوشبختانه اعتیاد به الکلش به ماجرا کمک کرده ، تنها کاری که باید بکنم اینه که یه قیم یا یه اسپانسر پیدا کنم یا دولت رو راضی کنم که قیمم بشهداشت با اشتیاق راجع به این موضوع حرف میزد ، چشماش شاد بودن و این منو خوشحال میکرد ، زیاد متوجه چیزایی که میگفت نبودم داشتم فقط نگاهش میکردم ، به وجد اومده بودم ، گونه هاش قرمز بودن ، خط فکش بیرون زده بود و یه قطره عرق داشت ازش پایین میچکید ، نمیتونستم خودمو نگه دارم و لبخند زدم
چشم نازک کرد و پرسید: چرا میخندی؟
سری تکون دادم و گفتم : نمیدونم
نفس عمیقی کشید و گفت: لبخندت خوشگله ، تو خوشگلی
سرم رو پایین انداختم ، با دست زیر چونه ام رو گرفت و سرم رو بالاگرفت و گفت: حالا که اینقدر خوشگله پنهونش نکن باشه؟
سر تکون دادم و اون پرسید: خب چی میخواستی بهم بگی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم: آهان آره میخواستم اینو بگم که ، نظرت چیه که خانواده ی من قَیِمِت بشه؟
با دهان باز بهم نگاه کرد و من ادامه دادم: ببین به این بدی ها هم نیست ما یه خونه ی مهمون داریم( خونه ی مهمون یه خونه ی خیلی کوچیکه که اگه بخواد خیلی بزرگ باشه یه اتاق و آشپزخونه و یه دستشویی و حمام داره و معمولا تو حیاط پشتی میسازنش و اسمش روشه دیگه واسه مهمونه ) و خب ما هم مهمونای زیادی نداریم و مادرم دنبال اینکه اون خونه رو اجاره بده ، شاید بتونیم مامانم رو راضی کنیم که خانواده ی من اسپانسرت بشن
روبی سرش رو تکون داد و گفت: من نمیتونم قبول کنم این لطف خیلی بزرگیه!راستش مطمئن نیستم تازه معلوم نیست که خانوادت با این کار مشکلی نداشته باشن؟دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: من مطمئنم قبول میکنن امشب راجع بهت باهاشون حرف میزنم
روبی نگاهی کمی به فکر فرو رفت و گفت: من نمیتونم بذارم اینکار رو بکنی
دیت به سینه شدم و گفتم: مقدماتش رو صبح چیدم پس نمیتونی جلوش رو بگیری
روبی نفس عمیقی کشید و گفت: پس خودم از پس خرج و مخارجم برمیام یه کار پاره وفت پیدا میکنم نمیخوام بار اضافهای برای خانوادهات باشم
سری تکون دادم و گفتم: نگران اونجاهاش نباش میخوام فردا که روز تعطیله برای دیدنشون بیای و خب برای اینکه قبول کنن باید تاثیر گذار رفتار کنی اگه با دیدار اول روی مادرم تاثیر بذاری عمرا کار به مذاکره و مصاحبه بکشه اینو بهت قول میدم مادرم همیشه به افرادی که یکم مرموزن علاقه داره و همیشه یه سوال سرنوشت ساز میپرسه که اگه به اون سوال طوری جواب بدی که متقاعدش کنه به طور حتم قبولت میکنه
روبی پشت سر هم پلک زد و گفت: تو یه جور داری از مادرت میگی که احساس میکنم مادرت برای استخدام اف بی آی یا سی آی اِی کار میکنه و به نظر یکم ترسناک میاد
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE