Part 3

736 84 23
                                    

کیف گیتار رو که پشتم بود محکم گرفته بودم و می‌دویدم و مواظب بودم به جایی نخوره ، داشتم به دنبال روبی میگشتم ، همه هم با تعجب به من نگاه میکردن تا حالا ندیده بودن اینقدر از خودم انرژی بروز بدم و بر عکس همیشه که خواب آلود و خسته پرسه میزدم بودم ، روبی مثل همیشه روی نیمکت جلوی مدرسه نشسته بود با دیدنش لبخندی زدم و روبه‌روش متوقف شدم و گیتارم رو بین پاهام تکیه دادم ، گذاشتم نفسم برگرده و با لبخندی گفتم: فهمیدم روبی ، فهمیدم
روبی که با تعجب بهم خیره شده بود سری تکون داد و پرسید:  چیو فهمیدی؟
چشمی چرخوندم و گفتم : معلومه اینکه چطور از خونتون خلاص بشی
روبی بشکنی زد و گفت : خوب شد یادم انداختی
سرش رو تو کیفش کرد و بعد زیر و رو کردن وسایل تو کیفش یه پرونده بیرون کشید و گفت : دادگاه رفتم یه اظهارنامه پر کردم که به صلاح من نیست با اون زندگی کنم و خوشبختانه اعتیاد به الکلش به ماجرا کمک کرده ، تنها کاری که باید بکنم اینه که یه قیم یا یه اسپانسر پیدا کنم یا دولت رو راضی کنم که قیمم بشه

داشت با اشتیاق راجع به این موضوع حرف میزد ، چشماش شاد بودن و این منو خوشحال می‌کرد ، زیاد متوجه چیزایی که میگفت نبودم داشتم فقط نگاهش میکردم ، به وجد اومده بودم ، گونه هاش قرمز بودن  ، خط فکش بیرون زده بود و یه قطره عرق داشت ازش پایین می‌چکید ، نمیتونستم خودمو نگه دارم و لبخند زدم

چشم نازک کرد و پرسید: چرا میخندی؟
سری تکون دادم و گفتم  : نمیدونم
نفس عمیقی کشید و گفت: لبخندت خوشگله ، تو خوشگلی
سرم رو پایین انداختم ، با دست زیر چونه ام رو گرفت و سرم رو بالاگرفت و گفت: حالا که اینقدر خوشگله پنهونش نکن باشه؟
سر تکون دادم و اون پرسید: خب چی میخواستی بهم بگی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم: آهان آره می‌خواستم اینو بگم که ، نظرت چیه که خانواده ی من قَیِمِت بشه؟
با دهان باز بهم نگاه کرد و من ادامه دادم: ببین به این بدی ها هم نیست ما یه خونه ی مهمون داریم( خونه ی مهمون یه خونه ی خیلی کوچیکه که اگه بخواد خیلی بزرگ باشه یه اتاق و آشپزخونه و یه دستشویی و حمام داره و معمولا تو حیاط پشتی میسازنش و اسمش روشه دیگه واسه مهمونه ) و خب ما هم مهمونای زیادی نداریم و مادرم دنبال اینکه اون خونه رو اجاره بده ، شاید بتونیم مامانم رو راضی کنیم که  خانواده ی من اسپانسرت بشن
روبی سرش رو تکون داد و گفت: من نمیتونم قبول کنم این لطف خیلی بزرگیه!راستش مطمئن نیستم تازه معلوم نیست که خانوادت با این کار مشکلی نداشته باشن؟

دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: من مطمئنم قبول می‌کنن امشب راجع بهت باهاشون حرف می‌زنم
روبی نگاهی کمی به فکر فرو رفت و گفت: من نمی‌تونم بذارم این‌کار رو بکنی
دیت به سینه شدم و گفتم: مقدماتش رو صبح چیدم پس نمی‌تونی جلوش رو بگیری
روبی نفس عمیقی کشید و گفت: پس خودم از پس خرج و مخارجم بر‌میام یه کار پاره وفت پیدا می‌کنم نمی‌خوام بار اضافه‌ای برای خانواده‌ات باشم
سری تکون دادم و گفتم: نگران اون‌جاهاش نباش می‌خوام فردا که روز تعطیله برای دیدنشون بیای و خب برای اینکه قبول کنن باید تاثیر گذار رفتار کنی   اگه با دیدار اول روی مادرم تاثیر بذاری عمرا کار به مذاکره و مصاحبه بکشه اینو بهت قول میدم مادرم همیشه به افرادی که یکم مرموزن علاقه داره و همیشه یه سوال سرنوشت ساز میپرسه که اگه به اون سوال طوری جواب بدی که متقاعدش کنه به طور حتم قبولت میکنه
روبی پشت سر هم پلک زد و گفت: تو یه جور داری از مادرت میگی که احساس میکنم مادرت برای استخدام اف بی آی یا سی آی اِی کار میکنه و به نظر یکم ترسناک میاد

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now