توی ون نشسته بودیم ، دوستان لارن جلو نشسته بودن و با هم میخندیدن و بلند بلند حرف میزدن و لارن هم مشغول خشک کردن موهاش با حوله بود ، بعد حوله رو روی دوشش انداخت و فقط در سکوت بهم نگاه کرد و با شیطنت لب پایینش رو خیس کرد با شکی که در دلم بر انگیخته شده بود پرسیدم: چرا اینطوری نگاه میکنی؟
بی درنگ جواب داد: فرق کردی انگار با خودت یه کاری کردی
شونه بالا انداختم و جواب دادم: نه خودمم درست همونطوری که بودم تنها و دلشکستهام ولی این بار توی باتلاق دل شکستهها یکی رو با خودم غرق کردم
خندید و گفت: پس به همین خاطره که عوض شدی ، باید اعتراف کنم دل شکستن بهت میاد ، زیباترت کرده.
از حرفش خندهام گرفت و گفتم: باید بگم دلم برات تنگ شده بودحوله رو کنار گذاشت و پرسید: فکر کردم گفتی از سفر خوشت نمیاد پس اینجا چیکار میکنی؟ تو هم از مادرت فرار کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم ، از لندن فرار کردم ، از لندن و خاطراتش و از یه ورژن از خودم که گرفتارِ خاطرات مونده بود و با گذشت هر روز بیشتر عذاب میکشید و شکنجهاش دردناک و دردناک تر بود پس راه افتادم ، بدون اینکه مقصدی انتخاب کنم
به فکر فرو رفت و بعد سری تکون داد و گفت: تصمیم درستی گرفتی ، دور شدن از انرژی منفی همیشه بهترین کاره
سری تکون دادم و به دستهام که مشت شده روی پاهام بود خیره شدم و پرسیدم: هی تو نگفتی این وقت شب داری من رو کجا میبری؟
لارن لبخندی زد و گفت: تو گفتی مقصدی نداری منم دارم با خودم میبرمت "اُورن" یکی از سرسبزترین منطقههای فرانسه
پوفی کشیدم و به صندلی تکیه زدم و گفتم: یه جورایی رنگ سبز حالم رو بهم میزنه
با صدای بلند خندید و گفت : بیخیال ، بهم نگو دوست دخترت توی جنگل باهات بهم زده و حالا از هرچی درخت و برگ و دشته متنفری
سری تکون دادم و گفتم: یه جورایی درست حدس زدی ولی دلیل تنفر من اون دختر نیست ، اتفاقا ما با هم به یه سفر جادهای رفتیم و اون سفر فوقالعاده بود البته تا وسطاش ولی بعدش...
انگشت اشارهاش رو روی لبام گذاشت و ساکتم کرد و گفت: نباید بگی! هرچیزی که بوده گذشته و تو از اون دور شدی و من هم علاقهای به شنیدن اینکه چطوری قلبت شکسته ندارم ، تو وقتی سوار یه هواپیما به مقصد پاریس شدی ، فراموش کردی هر کی که بوده و هرچی که بوده! متوجه شدی؟
سری تکون دادم و اون انگشتش رو برداشت و ادامه داد: حالا بگیر بخواب وقتی رسیدیم بیدارت میکنم
به شونهاش اشاره کرد تا سرم رو روی شونههاش بذارم و همین کار رو کردم و بعد چشمام رو بستم و او شروع به خوندن ترانهای فرانسوی کرد که من هیچی ازش نمی فهمیدم و بعد از اینکه شعر تموم شد چشمام گرم شده بود خواب به سراغشون اومده بود گفت : تو عشق میخوای ، شور میخوای و آزادی!
و بعد خودش به پنجره تکیه زد و از نفسهای سنگینش متوجه شدم که خوابش برده.آفتاب توی صورتم میخورد و باعث شده بود بیدار شم چشم باز کردم و خمیازهای کشیدم به جرئت میتونم بگم یکی از راحت ترین خواب هایی بود که توی صندلی عقب یک ماشین داشتم ، به اندازه کافی خوابیده بودم و هیچ استرس یا نگرانی بابت هیچ چیز نداشتم ، به طور مثال اصلا نگران نبودم که برای رفتن به مدرسه و روبهرویی با مامان یا اِما قراره دیر کنم چون فرسنگها از جفتشون دور بودم و فقط همین برام اهمیت داشت.
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE