میگن خرس جنگلی تنها موجودیه که شکارش رو ابتدا نمیکشه و وقتی شکارش زندهاس شروع به خوردنش میکنه ، عشق احساس خرسگون درون تمام انسان هاست ، اون زنده زنده مارو میخوره و از صدای شکسته شدن استخوانهامون زیر دندوناش لذت میبره و میذاره از درد فریاد بکشیم تا سیر بشه ، نمیدونم تونستم واضح منظورم رو بیان کنم یا نه ولی اگه بخوام سادهتر بگم اینطوری بیانش میکنم عشق از درد تغذیه میکنه!
25-31 October
دردی که من توی اکتبر اون سال کشیدم تموم ناشدنی بود ، تا حالا توی زندگیم اکتبری چنان طولانی رو تجربه نکرده بودم ، شاید اگه این ماه زودتر می گذشت اتفاقات بد به قطار نمیرسیدن و سوارش نمیشدن ، یک هفته یا شایدم تقریبا دو هفته از آخرین ملاقات من با اما گذشته بود و این دوری به نظر نمی رسید بخواد پایانی داشته باشه ، درست سی و یکم اکتبر بود که داشت به سمت ایستگاه اتوبوس فرار میکرد که دوباره دیدمش ، شاید فکر کنید که چرا اینقدر دقیق روز و ساعتش یادمه و دلیلش مشخص بود من داشتم میمردم تا با اما وقت بگذرونم ، چرا هر کس به آدم بی محلی میکنه درصد جذابیتش از صفر تا صد میره ، نکنه ما آدمها به جای تشنهی توجه بودن خمار بی توجهی هستیم !
وقتی دیدم داره به طرف ایستگاه اتوبوس میدوئه صداش کردم وقتی فهمید منم مسیرش رو عوض کرد و با همون سرعت قبلیش به طرفم اومد و این یکمی من رو ترسوند و وقتی به من رسید فقط یه کلام پرسید: چرا بهم نگفته بودی؟
اون فهمیده بود من کجا بودم ، لعنت بهت مامان چرا اینقدر من رو خجالت زده میکنی؟ جواب دادم: که بفهمی من دیوونهام؟
چشم چرخوند و جواب داد :تو دیوونه نیستی اَش... این حرف رو نزن
با پشت دست گونهام رو نوازش کرد و تکرار کرد: دیوونه نیستی باشه؟
چقدر دلم برای از این قبیل لمسها تنگ شده بود ، چقدر لذت بخش بود وقتی یکی پوستش رو به پوستت تماس میده و هرچه احساس توی خودشه رو بهت انتقال میده چقدر دلپذیر!
خیلی سعی کردم اشکهام رو توی چشمام نگه دارم و نذارم سرازیر بشن و پرسیدم: برای هالووین برنامهای نداری؟
جواب داد: نه ، نداشتم
پس اون رو مهمون خودم کردم ، اما اون به جای قبول کردن نقشهی بهتری ارائه داد و قرار شد با برنامهی اون پیش بریم و از اونجایی که من اصلا توی انتخاب لباسهای مناسبتی مخصوصا لباس هالووین خوب نیستم ، ترجیح دادیم که اون شب اِما و اَشلی باشیم، همین فقط ما دوتا !بهم گفت که با دخترخالهاش به دنبالم میان و بعد از هم جدا شدیم ، من مسیر مدرسه رو پیش کردم و اون به سمت ایستگاه اتوبوس به مقصد دانشگاهش رفت ، بعد از تموم شدن کارم توی مدرسه به خونه رفتم ، نمیتونستم اختیار لبهام رو بدست بگیرم و مدام لبخند میزدم ، وقتی در خونه رو باز کردم روبی توی هال بود و داشت حاضر میشد که بره، زیر لب سلامی کرد و گفت: میخندی؟ گمونم دختر جدیده که زیر زیرکی با تلفن باهاش صحبت میکنی و قصد داری من نفهمم کارش رو بلده!
با صدای آروم گفتم: خفه شو روبی!
روبی کتش رو روی شونهاش انداخت و گفت: نه جدی میگم ازش برام بگو ، اسمش چیه؟ چی کارس؟ کِی آشنا شدید؟ چطور آشنا شدید؟ چند سالشه؟
روی صندلی راحتی نشستم و پاهام رو روی هم انداختم و گفتم: اینا به تو مربوط نیست روبی ، ما در بارهی این چیزا حرف نمی زنیم ، ما دوست نیستیم ، ما هیچی نیستیم ، فقط دوتا هم خونهایم
روبی رو به روم روی کاناپه نشست و گفت: فقط میخوام مراقبت باشم همین
دستهی صندلی رو توی دستام فشار دادم و جواب دادم : بهتره از من مقابل خودت مراقبت کنی!
روبی سرش رو پایین انداخت ، آب بینیش که از بغضش سرازیر شده بود رو بالا کشید و گفت: ببخشید که اهمیت میدمنمیتونستم روبی رو اون طوری ببینم و بهش حق میدادم بخواد بدونه این روزا به چه کسی فکر میکنم ، یا به یاد چه کسی شبهام رو صبح میکنم پس جواب دادم : اسمش اِماس و اون بیست سالشه و توی مدرسه مامانم باهم آشنا شدیم ، زیگ باید بهت گفته باشه چه اتفاقی براش افتاده ، اِما کسی بود که به آمبولانس خبر داد وقتی من مثل یه مُرده بی حرکت شده بودم ، اون آدم خوبیه!
روبی لب پایینش رو به داخل دهنش برد و گازشون گرفت و سری تکون داد و گفت: پس اون واقعا مناسبه! برای تو خوشحالم و برای خودم باید زار بزنم ، چون اگه میدونستم آدم خوبی نیست از زندگیت بیرونش میکردم و خودم به جاش ادامه میدادمبلند شدم و گفتم: تو با رفتنت همه چیز رو خراب کردی روبی ، نباید انتظار داشته باشی وقتی برای من هیچ ارزشی قائل نمیشی و بدون خبر میذاری میری به پای تو بمونم ، اما من به پات موندم و وقتی دلیل رفتنت رو ازت خواستم واقعیت رو بهم بگی برام فقط یه روزنهی امید بود که بهم برگردیم اما تو جواب ندادی و ترجیح دادی همه چیز رو توی خودت نگهداری!
روبی هم از جاش بلند شد و صداش رو کمی بلند کرد و گفت: چون لباسای اون دختره تنت بود ، بوی اون رو میدادی ، خبری از اشلی من نبود! بوی اون دختره رو میداد
پوزخندی زدم و گفتم: اِما تیکههای خرد شدهی من رو بهم چسبوند ، منی که تو شکسته بودیش
فریاد زد: میدونم !صدای دادش آزار دهنده بود و من چشمام رو روی هم فشار دادم تا اذیت نشم
چشمام بسته بود که دستاش رو دورم حلقه کرد و سرش رو روی شونهی چپم تکیه داد اشکاش لباسم رو خیس کرد و درحالی که داشت گریه میکرد گفت: میدونی فقط دیدن تو کنار کسی دیگه عذابم میده ، وقتی صحبت آینده میشد ، من فقط اون آینده رو با تو تصور میکردم ، میدونم گند زدم ، میدونم خیلی بد گند زدم ولی باور کن قدرت تحملش رو ندارم که ببینم اون آیندهای که باهات ساختم رو با یکی دیگه تجربه میکنی!
خودم رو ازش جدا کردم و گفتم: امیدوارم تو از این قضیه بگذری ، همونطوری که من گذشتم ، روراست بودن با خودت کمکت میکنه!
به سمت پلهها رفتم و قبل از اینکه توی طبقهی بالا گم بشم برگشتم و گفتم: ما دیگه تموم شدیم روبی ، اما تو خوب میشی!من رفتم ، از دیدش گم شدم و روبی رو با خرسِ عشق تنها گذاشتم .
به زودی قسمت بعدی عاپ میشه مثلا سه چهار روز دیگه
ارادتمند وارنوکس
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE