Part8

527 55 21
                                    

《تامی کوپر》یه شعبده باز مشهور و یه کمدین فوق‌العاده بود ، توی یه شب غم انگیز او سر صحنه سکته کرد و مُرد ، اما این مرگ به سادگی و کوتاهی‌ای که من براتون گفتم نبود اون درحال اجرا بود که سکته‌ی قلبی‌اش اتفاق افتاد و حضار خیال میکردن که او درحال اجراست و برای شوخی اینکار رو میکنه و براش دست میزدن و میخندیدند در حالی که اون داشت روی صحنه جون میداد! یعنی یک نفر نبود که فریاد بزنه : هی این پیرمرد داره میمیره

این داستان چقدر شبیه زندگی اون موقع من بود ، من یواش یواش داشتم می‌مردم و افراد دورم به من میخندیدن و تشویقم میکردن به خیال اینکه همه‌ی غذا نخوردن‌هام ، همه‌ی گود‌های زیر چشمم فقط یک نمایش برای جلب توجهه! خیلی جالبه که هیچکس متوجه هیچ چیز نبود ، البته به جز یکی!

اون دختری که توی مصاحبه‌اش با مامان گند زده بودم ، اِما ، اون یه جورایی حقیقت من رو فهمید ، اِمایی که چند روزی بود به دیدنش عادت کرده بودم ، اون به کلاسهای آموزشی مدرسه برای یادگرفتن نحوه‌ی آموزش و برخورد با والدین می‌ومد و من از دور تحت نظر داشتمش ،اون کمی عجیب غریب بود که با اون تیشرت و جین مشکیش کمی قوز کرده و سر به زیر راه میرفت و با توجه به سلیقه‌ی خشنش به موسیقی یا طرز نگاه بی روحش که انگار با چشمایی که هیچ حالت احساسی‌ای توشون دیده نمیشه بهت طوری نگاه میکرد که انگار داشت فریاد میزد : میفهمم حالت خیلی بده!

اینو یه بار که از پشت پنجره‌ی درِ کلاسم بهم خیره شده بود فهمیدم ، اون به من مثل یه صحنه که انگار توی خواب دیده نگاه میکرد و این برای من آزاردهنده یا عجیب نبود ، یکم تسلی بخش بود طوری که انگار یکی حواسش بهت هست نه به طرز بد بلکه خوب!
من اِما و خوی حمایت‌گر اون رو که پشت دیوارِ تظاهر به درک نکردن احساسات و عواطف قایم شده بود رو  تو یه شب خیلی بد پیدا کردم...

دو هفته‌ای از اون روز که بدون در زدن وارد اتاق شده بودم می گذشت ، روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم از سیگارم که انگار تنها همدمم بود لذت میبردم که صدای در خونه به گوشم رسید ، درب رو باز کردم با زیگ که رنگ صورتش مثل گچ سفید بود رو به رو شدم‌ ، زیگ مثل تکه‌ای از روبی بود که باقی مونده بود و یه جورایی اون رو بهم یاد آوری میکرد و دیدنش با اون حال یکم ناراحتم کرد .

بدنش یخ زده بود پس روی کاناپه خوابوندمش و پتو روش انداختم ، زیر لب یکم هذیون گفت و بی هوش شد ، ترس وجودم رو برداشت ، تکه‌ای از روبی تنها چیزی که از اون برام باقی مونده بود داشت از بین می‌رفت و من ازش درست مراقبت نکرده بودم ، اگه اون رو هم از دست میدادم دیگه تنهای تنها بودم و پروسه‌ی مرگ من تکمیل میشد.
نمیتونستم به فوریت‌های پزشکی زنگ بزنم ، پدرش مدتی بود که دنبالش بود ولی اون ازش فرار میکرد ، مطمئن بودم رو‌به‌رویی اون با پدرش قرار نیست براش جالب باشه .

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now