وقتی به آخرین جادهی فرعی رسیدیم و راه دیگهای برای روندن ماشین نمونده بود نشون از این میداد ما به دشتهای بریکون بیکنز رسیدیم و این خبر خوبی بود ، ماشین رو توی یه جای مناسب پارک کردم ، از اونجا که دیشبش اِما نتونسته بود بخوابه وقتی از بریستول حرکت کردیم خوابش برد و یکم به من فرصت داد فکر کنم ، فکر به اینکه چه کسایی حرفهایی از قبیل حرفهای دیشب اِما میزنن؟ جواب مشخص بود کسایی که اومده بودن تا برام بمونن من جواب رو میدونستم اما چیزی که نمیتونستم بفهمم این بود که چرا؟ چرا آدما اینقدر حرف میزنن؟ یا اصلا چرا انسانها نیاز دارن از این حرفا بزنن؟ آیا واقعا نیازه گفتن این چیزها وقتی نیازی به شنیدنشون نیست؟ شاید من اینطور فکر میکردم که نیازی به شنیده شدن نیست!
اِما رو رها کردم تا توی ماشین بخوابه ، پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم ، تا چشم کار میکرد کوه بود و رنگ سبز و بوی انواع و اقسام گیاههای وحشی و البته یه ماشین اسقاط شده که بدنهاش انقدر زنگ زده بود که تماما قهوهای شده بود و پوسیده بود و واقعا اون منظره رو خراب کرده بود . سعی کردم وجود ماشین زنگ زده رو انکار کنم و چادر رو از صندوق عقب در آوردم و کنار ماشین نصبش کردم ، باید به ماشین نزدیک میبودیم تا اگر بارون گرفت یا هوا سرد شد خودمون رو سریع به ماشین برسونیم و بزنیم به چاک ، درسته که بهار اومده بود اما هوا هنوز اونقدر گرم یا حتی خنک در حدی که مردم لندن بهش عادت کرده بودن نبود!
بعد از تموم شدن کارها ، وقتم رو با نشستن زیر آفتابی که گهگاه زیر ابرها میرفت و قایم میشد و نمیذاشت از بودنش توی ظهر یه روز آفتابی لذت ببرم گذروندم تا اینکه صدای باز و بسته شدن درب ماشین به گوشم رسید ، اِما رو دیدم که پیاده شد ، از بطری چند جرعه آب نوشید و به سمتم اومد و بوسهای کوتاه رو لبم گذاشت ، کنارم نشست و گفت: ظهر بخیر ، ممنون که گذاشتی بخوابم ، دیشب یه فاجعه بود به این خواب نیاز داشتم
لبخندی زدم و بهش تکیه دادم و گفتم:خواب من سبکه هر بار که غلت زدی رو متوجه شدم ، سخت بود ببینم که خوابت نمیبره ، معمولا راحت میخوابی
دستش رو دورم حلقه زد و گفت: آره همینطوره
به دستش بوسهای زدم و پرسیدم : میدونی جای کی الان خالیه؟
اِما چهرهای پرسشگر به خودش گرفت و من ادامه دادم: یکی از دوستام ، اسمش لارنه ، اون خیلی ماجراجو بود ، از اون آدما که حاضرن همه چیز رو ول کنن برای اینکه یه ربع فقط یه ربع توی جنگل نفس بکشن
نفس عمیقی کشید و پرسید: از دوستای دبیرستانت بود؟
سر تکون دادم و گفتم: نه توی بازپروری با هم آشنا شدیم ، حاضرم شرط ببندم اگه اون الان اینجا بود تا بالای اون کوه دویده بود و الان داشت از اونجا برامون دست تکون میداد
لبخندی زد و گفت: چه حیف که ما اینقدر تنبلیم که از اینکارا نمیکنیم
خندیدم و گفتم: چه خوب که من رو اینقدر خوب میشناسی!و روی اِما لم دادم و گذاشتم کمی نوازشم کنه. داشتم فکر میکردم که اگه روبی اینجا بود احتمالا متقاعدم میکرد که اینکار رو بکنیم فقط به خاطر اینکه بدونم بالا رفتن از اون کوه آسون تر از اون چیزیه که فکرش رو میکنم یا اینکه بهم ثابت بکنه من میتونم اینکار رو انجام بدم اما اِما خوب بود میدونست بالا رفتن از اون کوه قرار نیست چیزی به تواناییهام اضافه کنه یا اصلا قراره فایدهای داشته باشه!
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE