دو هفته ای از آشنایی من با روبی میگذشت ، بعد از اون مکالمه بیرون مدرسه دیگه باهاش حرف به خصوصی نزدم فقط در حد سلام و هی چطوری روزمره ، موضوع این نبود که نخوام باهاش وقت بگذرونم اتفاقا خیلی هم دوست داشتم ولی اون عجیب بود خیلی عجیب ، مثل یه انسان رفتار نمیکرد بیشتر شبیه آدمای فضایی بود و همین باعث شده بود شخصیتش جذاب باشه!
همه دیگه به دیدنش عادت کرده بودن ، با انگشت بهم نشونش نمیدادن و راجع بهش پچ پچ نمیکردن ولی اون همچنان به اطرافش بی اعتنا بود ، همه چیز توی یه شب سرد پاییزی عوض شد
تقریبا نیمه شب بود و توی تختم دراز کشیده بودم و چشمام رو بسته بودم و داشتم سعی میکردم نُت های آهنگی که درحال ساختنش بودم رو توی ذهنم به صدا در بیارم ، پلکام گرم شده بود که دستی سرد روی شونه ام حس کردم ، با لرزشی که از سرما درونم ایجاد شده بود از جا پریدم و نزدیک بود جیغی بلند بکشم که روبی با دستای سردش جلوی دهنم رو گرفت تا صدایی ازم در نیاد و آروم گفت: ششش منم
آباژور روی میز عسلی کنار تختم رو روشن کردم و گفتم: دیوونه شدی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اصلا از کجا خونه ی منو پیدا کردی؟ میدونستی اینکار جرمه؟
جوابی نداد با روشن شدن اتاق متوجه چهره ی مغموم و توی هم رفته اش شدم و پرسیدم: هی... اتفاقی افتاده؟ داغون به نظر میای!
انگشت اشارش رو روی بینیم گذاشت تا ساکت شم و بعد انگشتش رو پایین تر کشید و لبام رو با انگشتای سردش نوازش کرد و باعث شد نفسم بند بیاد ، هر بار که بهم دست میزد روده هام رو حس میکردم که تا گلوم بالا میاد و دوباره پایین میره و خب طبیعتا با همچین حسی لبای آدم بهم دوخته میشه!
از نگاهم سوال هام رو فهمید و خودش جوابشون رو داد: معذرت میخوام که بیدارت کردم و بدون اجازه توی خونتون اومدم باید قفل پنجره رو از این به بعد ببندی!
و به پنجره ی نگاهی کرد و ادامه داد: معذرت میخوام ولی بهت نیاز دارم
سرش رو پایین انداخت و با چشمایی که نشون از بغضش داشت گفت: میدونم ما الان دوست نیستیم ولی الان شدیدا به یه دوست احتیاج دارم و ممنون میشم که فقط امشب فقط همین امشب مثل یکیشون رفتار کنیبا سر تکون دادن جواب مثبت دادم ، اون هم انگشتش رو از روی لبام برداشت و بهم اجازه داد تا صحبت کنم و من پرسیدم: دقیقا میخوای چیکار کنم؟
از جاش بلند شد و دستم رو گرفت و من رو از جام بلند کرد ، از روی صندلیم ژاکتم رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت: بپوش ژاکت رو پوشیدم و دیدم داره به سمت پنجره میره پرسیدم: کجا میری ؟
جواب داد: فقط بیا
آروم به سمت پنجره رفتم و دیدم از سقف کوچیک پایینی به سقف بالایی میره ، با دقت راه افتادم و با ترس از افتادن از لوله ی بخاری بالا رفتم تا به بالاترین نقطه یعنی سقف روی شیروونی رسیدم
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE