October 2013
الان که اینو مینویسم ، زیر سایهی درختی نشستم و منتظرم تا لارن ازمغازهی کوچیکی که سر راهمون به پارک جنگلی گوربِئا دیدیم برگرده ، از اونجایی که بین ما دوتا تنها کسی که اسپانیایی بلده اونه ، معمولا کار حرف زدن با مردم رو اون انجام میده ، باید اعتراف کنم از اینکه با مردم حرف نمیزنم کمی خوشحالم ، درست به چشماشون زل میزنم بعد از برقراری ارتباط چشمی کامل راهم رو میکشم و میرم البته ناگفته نماند که لارن بعد از یه مدت من رو از این کار منع کرد و هیچ وقت علتش رو بهم نگفت و این یکم عصبانیم کرده اما اینو یاد گرفتم که اگه لارن نخورد کاری رو انجام بده تو نمیتونی اون رو به انجامش مجاب کنی و در آخر بی خیال میشی و فراموش میکنی .لارن دائم درحال حرف زدنه و این رو دوست دارم وقتی همه چیز ساکته افکارم دوباره به راه میوفته و طبق عادت ، به دنبال یه چیز بد میگردم تا بزرگش کنم و اوقات خودم رو تلخ کنم ، پس وقتی لارن ساکت میشه خودم موضوعی وسط میندازم تا دربارهاش برام حرف بزنه ، وقتی خودم هم موضوعی پیدا نمیکنم تا راجع بهش حرف بزنیم جَوی که اطرافمون رو فرا میگیره برام خیلی عجیبه قلبم شروع به تند زدن میکنه و چشمهام به لبهای لارن دوخته میشه که منتظر میشن دوباره حرف بزنه که این جو از بین بره ، حس میکنم وقتی لارن ساکت میشه به خودم میام و میبینم که لعنت بهش من واقعا تنهام ، الان که دارم اینا رو مینویسم و دوباره شروع کردم به چیزهای بد فکر کردن احتمالا به این خاطره که تنها زیر این سایه درخت نشستهام ، اما اینگار قرار نیست طولانی باشه لارن داره میاد.
لارن اومد و لیوانی که بدستش بود رو بدستم داد و با لهجه بریتیش گفت: این بنده حقیر این اکسیر جاودانگی رو به دوشیزه اَشلی تقدیم میکنم
خندیدم و گفتم : و الان ترجیح میدم که هیچوقت بریتیش نبودم
لارن که صورتش خجالت زده شده بود گفت : تو نباید بهم سخت بگیری من به هفت زبون حرف میزنم پس وقتی دارم یه لهجه رو درست ادا کنم
به حرفش خندیدم و گفتم: معذرت میخوام ولی بامزه بود ، من رو خندوندی
لارن لبخندی زدم و گفت: پس کاملا ارزشش رو داشت که خودم رو احمق جلوه دادم ، حالا دیگه لیوانت رو سر بکش نذار هوا بخوره
به لیوان و محتوی شبیه به چای اون نگاه کردم ، یه جوررایی من رو به خونه میبرد ، مامان به خونه میومد و چای درست میکرد و درست سر ساعت چهار و نیم بعد از ظهر باهم چای میخوردیم و به نقطهای خیره میشدیم چون میدونستیم اگر حرفی زده بشه قراره دعوایی سر بگیره ، پس به جاش یاد گرفته بودیم حرف نزدن خیلی بهتر از ساعتها بحث و جدله ، ازش خوردم و طعم اون کمی ترش بود و بعد از چند لحظه به شیرینی میزد ، درست مثل زندگی ، پرسیدم :این چیه؟ واقعا خوبه
لارن سری تکون داد و گفت: کامبوجا ، یکی از دوستان ژاپنیم این رو بهم هدیه داده
سری تکون دادم و گفتم: خوش مزهاس
از رضایتم لبخندی زد و به کوهی که دامنهی اون چند صد متر دور تر از ما بود اشاره کرد و گفت: اون کوه رو میبنی؟ اون هزار و چهارصد و هشتاد و دو متر ارتفاع داره و ما قراره ازش بالا بریم ، نکتهی جالبی که راجع به این کوه وجود داره اینه که اون برای ما ساخته شده
اخمی کردم و پرسیدم: منظورت چیه؟
لیوانم رو ازم گرفت و جواب داد: برای بالا رفتن ازش فقط و فقط به چیزایی که توی چکمههاته نیاز داری
بلند شدم و گفتم: شاید چیزی که توی چکمههامه کافی باشه اما نه تا وقتی که چیزی که توی قفسه سینهامه مارو به عقب هل میده ، تو خودت میدونی من بعد از پنج دقیقه دوییدن چطور میشم ، نکنه لازمه اتفاقی که سه ماه پیش توی مراسم گاو بازی پامپلونا اتفاق افتاد رو یادآوری کنم؟
لارن سرش رو پایین انداخت و با لبخند پر از شیطنتش گفت: باشه من متاسفم که مجبورت کردم توی اون فستیوال شرکت کنی برای خودمم سخت بود ولی اینجا یه گاو وحشی پشت سرت نیست که به خونت تشنه باشه پس میتونیم هر وقت خسته شدی استراحت کنیم
درحالی که بلند میشدم گفتم: فقط دوست ندارم دوباره اونطوری به سرفه بیوفتم
لارن درحالی که موهاش رو میبست گفت:منم همینطوروقتی از دامنه کوه میگذشتیم داشتیم خاطرهی فستیوال رو دوباره برای همدیگه بازگو میکردیم و ادای همدیگه رو که در حال فرار از گاوها بودیم در میآوردیم و میخندیدیم تا اینکه هر چیز که گفتنی بود رو گفتیم و سکوت بین ما رو فرا گرفت ، ترس وجودم رو فرا گرفت و به پاهام لرزه انداخت و زمین خوردم ، لارن دست دراز کرد و گفت: بهت که گفتم نیازی نیست که به خودت فشار بیاری هر جا که خسته شدی میتونیم استراحت کنیم
دستام رو تکوندم و سرفهای کردم و گفتم: به خاطر اون نبود فقط پام رو جای محکمی نذاشته بودم
بعد دستش رو گرفتم و بلند شدم ، بعد از بلند شدنم لارن دستم رو رها نکرد ، دوباره اون نگاه برگشته بود همون نگاهی که توی ایستگاه قطار داشت ، شاید بی ادبی بود اما با تکون دادن دستم خودم رو رها کردم ، لارن تا چند ثانیه بیحرکت مونده بود و بعد گفت: بهتره راه بیوفتیم .نزدیکهای غروب آفتاب بود که به قله نزدیک شده بودیم ، لارن ایستاده بود و به منظرهی سبز زیر پاش خیره شده بود ، معلوم بود به فکر فرو رفته و چیزی ذهنش رو مشغول کرده بعد از چند دقیقه چشماش رو بست و نفسی عمیق کشید و به من نگاه کرد ، همه جو ساکت بود و گهگداری کلاغی قار قار میکرد و دوباره ساکت میشد ، سکوت تپش قلبم رو سریع تر کرده بود و دوباره به لبهای لارن چشم دوخته بودم و منتظر بودم چیزی بگه و صداش مثل یک پرنس قصهها افکار بد رو ازم دور کنه ، اینگار سرعت خون درون رگهام زیاد شده بود این باعث شده بود چشمام ذوق ذوق کنه و اینگار یه قلب دیگه توی سرم داشتم اما لارن چیزی نگفت به من خیره نگاه میکرد بعد از چند لحظه سری تکون داد، چرخید و خواست به راهش ادامه بده اما من دستش رو گرفتم و متوقفش کردم ، بذارید صادق باشم چون جز من کسی دیگه اینجا نیست و لازم نیست به خودم دروغ بگم بیست سال و خردهای به خودم دروغ گفتم و دیگه کافیه ، من میخواستم یک بار هم که شده چیزی رو که میخواستم به دست بیارم ، پس محکم تر دستش رو که از مچ گرفته بودم فشار دادم ، یک قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم که لارن لب باز کرد: اشلی ایستاد ، به منظرهی رو به رویش نگاهی انداخت ، نفس عمیقی کشید و چیزی را که میخواست از بالای کوه در آسمان گوربِئا فریاد زد
همونطور که دستش رو محکم فشار میدادم ، رو به آسمون کردم و فریاد زدم: من میخوام این دختر رو ببوسم!
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE