Part11

381 46 19
                                    


توی قطعه‌ای از کتاب 《پیرمرد و دریا》ی همینگوی نوشته شده :"افراد پیر برای این صبح‌های زود یا حتی بامداد از خواب بیدار میشن تا روزشون رو طولانی تر کنن " که مطمئنا به این خاطره که از باقی مونده‌ی عمرشون زمان بیشتری رو بهره ببرن ولی تنها کاری که میکنن اینه که روی ایوون خونه‌اشون روی صندلی راحتی میشینن و تاب میخورن و مجله یا روزنامه‌های تاریخ گذشته میخونن ، اما وقتی من به مرکز بازپروری رفتم متوجه شدم افراد جوانی هم هستن که این کار رو میکنن !

مامان رئیس این مرکز رو می شناخت و تونست من رو بدون پرونده‌ی پزشکی قبلی اونجا بستری کنه ، مسئول اونجا بعد از تحویل گرفتن وسایل شخصیم ،  بهم بالش و لباس‌های تمیز داد و به اتاقم راهنماییم کرد و توضیح داد باتوجه به پیشرفتی که میکنم زمان بستری شدنم طول میکشه و اینکه باید با هم اتاقیم خوش رفتار باشم ، سری به توضیحاتش تکون دادم و وارد اتاقم شدم.

وقتی درب رو پشت سرم بستم دختری که پایین موهای مشکیش رو نیلی کرده  بود و روی تخت کنار پنجره بود چشماش رو از کتابش برداشت و خیلی دوستانه با لهجه‌ای غیر انگلیسی سلام کرد ، باید بگم انتظار همچین استقبال گرمی رو از یه غریبه که توی بازپروریه نداشتم ! وقتی داشتم وسایلم رو توی کمد میذاشتم جواب سلامش رو خیلی آروم دادم.

روی تختش نشست و پرسید: هی وقتی داشتی میومدی چندتا پرستار اون بیرون بود؟
سوال عجیبی بود و من هم به تعداد پرستارها دقت نکرده بودم ولی تا جایی که یادم میومد سه پرستار ، به اضافه‌ی اونی که من رو تا اتاقم راهنمایی کرد جوابش رو دادم و روی تخت ولو شدم ،به ساعت روی دیوار نگاهی کرد و کنار کتابش یادداشتی کرد و تشکر کرد و گفت: راستی من لارنم
ابرو بالا انداختم و گفتم: اشلی ، در ضمن من دیوونه یا افسرده نیستم
خندید و گفت:چه جالب ! ما یه وجه اشتراک داریم
چشمام گرم شده بود و حالا که بیکار بودم دوست داشتم یه خواب عمیق داشته باشم پس پوزخندی زدم و گفتم : باشه حتما!
از جاش بلند شد و روی تخت من نشست و من رو که بهش پشت کرده بودم رو به سمت خودش کشید و گفت: هی اَش جدی میگم تنها دلیلی که من این جام اینه که مامانم صاحب این مرکزه و میخواد جلوی من رو از اینکه از آکسفورد انصراف بدم بگیره
بهش نگاهی انداختم و گفتم: تو حق نداری من اَش صدا کنی! تو دوستم نیستی! و در واقعا اصلا برام مهم نیست که چرا اینجایی !
یکی از دلایلی که دوست نداشتم اینجوری صدام کنه این بود که اِما عادت به اینکار داشت و اون دوست من بود و این دوستی پایه‌ بر شناخت عمیقی داشت که نسبت به هم داشتیم برعکس لارن که هیچی از همدیگه نمیدونستیم ! و وقتی اون اینطور من رو صدا میکرد حسی طنز آمیز از شناخت دوطرفه‌ رو در من به وجود می‌آورد و من ازش اصلا خوشم نمیومد!

لارن مکثی کرد و به نظر می رسید دلخور شده با این حال چیزی نمی گفت ، دلم نمی خواست همین روز اول با هم اتاقیم دشمن بشم و برای اینکه اون رو از سرم باز کنم گفتم: ببین من هیچ علاقه‌ای به صحبت کردن باهات ندارم و به خاطرش متاسفم ، من یه افتضاح به بار اومده‌ام ، بهم ریخته‌ام و تقریبا هیچ انگیزه‌ای برای ادامه زندگی ندارم پس بهتره تا تو هم از این حس مزخرف مسری نگرفتی بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی!
لارن موهام رو دور انگشتش پیچید و بدون توجه به حرفام پرسید: هی میدونی موهات خیلی خوب رنگ رو قبول میکنه؟
از بی اعتناییش به حرفم کمی عصبانی شدم و گفتم: اصلا شنیدی چی گفتم؟ میگم دست از سرم بردار!

Colors PT II: Black and BlueWhere stories live. Discover now