November - December
بعد از اون شب همه چیز تغییر کرد ، من سر تا سر روز لبخند میزدم و دوست هم نداشتم لبخندم رو پنهان کنم ، اِما آخر هفتهها رو با من توی خونهام میگذروند یا با هم بیرون می رفتیم و به رستورانهای جدیدی سر میزدیم و غذای اونجا رو امتحان میکردیم اما کار مورد علاقه من با اِما اونی بود که ساعتها رو به روی هم می نشستیم و فقط به همدیگه نگاه میکردیم ، جفتمون هیچ نیازی برای صحبت کردن نمیدیدیم ، فقط روی تخت می نشستیم یا دراز میکشیدیم و به چشمای همدیگه نگاه میکردیم ، گاهی هم طاقت نمیوردیم و خیز برمیداشتیم و همدیگه رو میبوسیدیم ، چطور میشه آدم همچین کسی رو دوست نداشته باشه؟
اِما اکثر مواقع خوشحال بود و این رو میشد به جز چشماش از روی لبخندش فهمید اما گاهی توی خودش بود و ناراحت بود و این کمی آزار دهنده بود اما درک میکردم چون زندگی بالا و پایینهای خودش رو داره یه بار ازش دلیل ناراحتیش رو پرسیدم و اون به جای اینکه طفره بده یا الکی جواب بده خوبم گفت: من میترسم اَش ، از زندگی قبلیم میترسم
روی شکمش نشستم و دستاش رو به تخت قفل کردم و پرسیدم : کدوم زندگی قبلی؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه به سقف خیره شد و جواب داد: توی کل زندگیم من هیچوقت اولویت اول کسی نبودم منظورم اینه که هیچوقت اون بچهی محبوب پدر و مادرم یا اون بچهی محبوب کلاس نبودم ، همیشه برای خانوادهام اولویت دوم بودم و همیشهی خدا یه کسی مثل مِیجِر فِراست ستارهی تیم فوتبال مدرسمون ، یکی بود که اولویت داشتن من رو ازم بگیره
روی اِما ولو شدم و سرم رو کنار گوشش گذاشتم و اون یکی دستم رو توی موهاش کردم و گفتم: تو اولویت اول منی
اِما گونهام رو بوسید و گفت: میدونم که اینطوره فقط میترسم همین یه بار هم که این اتفاق افتاده خیلی زود تموم شه و بره پی کارش
توی اون لحظه میخواستم بهش این اطمینان رو بدم که دارم سعی میکنم اشتباهی ازم سر نزنه ، دهنم باز میشد اما هیچ کلمهای بیرون نمیریخت نمیخواستم امیدش رو نا امید کنم درست همون طور که روبی بهم قول موندن داد و من رو ناامید کرد ، نمیخواستم بهش قولی بدم که نتونم به پای اون قول بمونم ، پس فقط سرم رو روی سینهاش گذاشتم و گردنش رو بوسیدم و توی گوشش اینقدر لالایی زمزمه کردم تا خوابش برد من به عنوان فردی که اِما ناجی اون بود و توی سختیها کمکش کرده بود وظیفه خودم میدونستم تا توی این حالت روحی ناراحت کنندهاش کنارش باشم ، فردای اون روز وقتی چشمام رو باز کردم خودم رو مجاب کردم تا به جای ولو شدن روی تخت روزم رو با یه کار رمانتیک برای اِما شروع کنم ، پس بعد از زدن بوسهای به گونهاش وقتی که هنوز خواب بود بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ، رادیو رو روشن کردم و مشغول درست کردن بهترین صبحونهای که به ذهنم میرسید کردم ، صدای باز و بسته شدن درب اصلی درب به گوشم رسید ، روبی سرش رو داخل آشپزخونه کرد و گفت: اوه ، تویی فکر کردم اِماس که داره برات صبحونه درست میکنه مثل همیشه البته
درحالی که منتظر جوشیدن آب کتری بودم به کابینت تکیه دادم و به روبی نگاهی انداختم ، همون لباسهایی تنش بود که دیروز بعد از ظهر قبل از این که به پارتی بره پوشیده بود و جواب دادم: حال اِما دیشب یکم گرفته بود و من تصمیم گرفتم یکم خوشحالش کنم
روبی جلو اومد و به سینیای که آماده کرده بودم نگاهی انداخت و گفت : بیکن و تخم مرغ با آب پرتقال و برای خودت هم مثل همیشه قهوه ، واو گمونم تو واقعا این دختر رو دوست داری
چشم نازک کردم و گفتم: خب آره اون خیلی خاصه تو با این مسئله مشکلی داری؟
روبی دستاش رو به نشونهی تسلیم بالا گرفت و گفت: آروم باش دختر من که چیزی نگفتم ، فقط امیدوارم اون بدونه که چه حسی داری
و بدون گفتن چیز دیگهای بیرون رفت اما حرف هاش توی سرم رخنه کرد ، آیا اِما میدونست؟ چون من واقعا با در میون گذاشتن این احساس مشکل داشتم ، من هیچوقت به روبی نگفتم که عاشقشم ، اون میدونست که من عاشقشم ولی هیچ وقت نشنید که به زبونش بیارمش ، نکنه برای همین گذاشت و رفت ، شاید میخواست مطمئن بشه من عاشقشم برای همین رفت تا ببینه من چه واکنشی از خودم نشون میدم ، اصلا من عاشق روبی بودم؟ چرا هر مکالمه با روبی من رو اینطوری دیوونه میکرد و به همین دلیل بود که باید راهی پیدا میکردم تا تعطیلات بهاری رو توی اون خونه کنار روبی نگذرونیم.
YOU ARE READING
Colors PT II: Black and Blue
Teen Fiction[Completed] 《او یک خاطرهی سیاه بود...》 رنگها قسمت دوم : سیاه و کبود اون پیرهن مشکیش رو برام گذاشت و پیرهن آبیم رو با خودش برد و حالا من موندم و سیاهیها و کبودیهام... Thanks for Perfect cover: @IWONTBETHEONE