5.مردک اسب

1.8K 180 8
                                    

صورتش خیلی نزدیک صورتم بود.
به چشمام نگاه کرد و بعد به لبام.
خشم غیرقابل تحملی تو وجودم چنگ انداخت.
بوی الکی ازش به مشام میرسید.
نگاهش روی لبم خیره شد و با اولین تکونی که خورد دستم رو بلند کردم و با تمام توانم محکم توی صورتش کوبیدم.
شوکه پرت شد عقب و دستش رو روی صورتش گذاشت.
نقابم رو برداشتم و روی صورتم گذاشتم و بندش رو بستم.
حس کردم کسی وارد بالکن شد ولی اهمیتی ندادم و با خشم و غیض گفتم: تنها چیزی که نصیبت میشه و لیاقتش رو داری یه چک مثل همین چکیه که الان خوردی..افتخار دادم صورت کثیفت رو با دستم نوازش کردم..
رو برگردوندم که چشم تو چشم شدم با مردی که جلوی در بالکن وایستاده بود و نگام میکرد.
تو تاریک و روشنی بالکن تونستم بشناسمش.
خودش بود.
اون دکتر..دکتر ادوارد..همونی که دفعه قبل که اومده بودم خونه گریس و اونجوری تو بارون زمین خوردم کمکم کرد..همون دکتر پرو زبون دراز بی ادب..
خیره بود توی چشمام.
لباسهای ساده ای پوشیده بود که اصلا شبیه لباس مهمونی نبود و ماسکی به صورت نداشت.
نگاه خیره اون هم میگفت که منو شناخته.
بی توجه بهش خودم رو کج کردم و از کنارش رد شدم.
الوین بلند شد وسریع گفت:دوشیزه...من..من فقط کمی مست بودم و نتونستم در مقابل زیبایی شما مقاومت کنم..
و جلو اومد.
که ادوارد زد تخت سینه اش و الوین شوکه و متعجب پرت شد عقب و گنگ به ادوارد خیره شد.
ادوارد-یه مست احمق به یه خانوم نزدیک نمیشه..مخصوصا اینکه اون خانوم نخواد..
نموندم و سریع از بالکن خارج شدم و کالسکه خبر کردم و سمت قصر راه افتادم.
الوین احمق..نمیدونم این چی داشت که گریس عاشقش شده بود..شبیه بز نفهم بود..مردک هرزه..فک کرده اجازه میدم به همین راحتی ببوستم..هه
از جمله اون پسره ادوارد خوشم اومد.
واقعا الوین چطور به خودش اجازه داده بود مست به من نزدیک شه و بعد یه ملاقات به خودش اجازه داد ببوستم؟
اصلا مست هم نبود حاضر نبودم بپذیرمش..مردک بی ریخت.
نچ نچ..مردم چه پرو شدن..چه کثافت شدن.
پووف..چه مهمونی مزخرفی بود..
صبح گریس اومد به قصر،پیشم.
گریس-واسه چی دیشب انقدر زود رفتی؟
دوست داشتم بگم هرزه خانت شبم رو خراب کرد ولی نگفتم و نگاه کوتاهی بهش انداختم وگفتم:همینجوری..
گریس-الوین گفت ناراحتت کرده..
نگاش کردم.
نگاهش کمی ناراحت و متفکر بود..انگار باخودش درگیر بود.
گریس-چی گفت که ناراحت شدی؟
با غیض گفتم:اینو نگفت؟
گریس-نه..فقط گفت ناراحتت کرده.
پوزخند زدم.
-مهم نیست..فقط اونقدر که تو میگفتی پسر خوبی نیست..
گریس-چرا درست نمیگی چی شده؟
عصبی و کلافه گفتم:ول کن دیگه..
گریس-از دست منم دلخوری؟
-نه..معلومه که نه..
لبخند ارومی زد و با شوق گفت:پس چطوره امروز پرنسس رو به صرف کلوچه داغ و چای توی باغ خونه مون مهمون کنم؟
-تو قصر ما کلوچه و چای پیدا نمیشه؟
گریس-نه..مال مافرق داره..دستپخت خودمه..
-اوه اوه..قراره مسمومم کنی؟مسموم کردن یه پرنسس جرمه هااا..حکمش اعدامه هاا..گفتم بدونی
خندید.
گریس-حالا میای؟بیا دیگه
شیطون چشمام رو تنگ کردم وگفتم:به شرطی کرد که پسر خونده عقب افتاده بابات نباشه..
خندید وتعظیمی کرد وگفت:چشم پرنسس..حالا افتخار میدین؟
خندیدم و سر تکون دادم.
دستش رو توی بازوم قفل کرد و حرکت کردیم.
با کالسکه به خونشون رسیدیم و منو به حیاط پشتی راهنمایی کرد و پشت میزی نشوند و دونه دونه وسایل از جمله چای و کلوچه داغ و فنجون ها رو روی میز،جلوم چید.
با شوق یه کلوچه داغ برداشتم و بوش کردم.
گازی بهش زدم.
-اووووم..واقعا عالیه..
لبخند خوشحالی زد و خودشم مشغول شد.
درحال خوردن و حرف زدن بودیم که چشمم خورد به الوین که از دور میومد.
فکم منقبض شد و بی دلیل فنجونم رو با غیض محکم توی نلعبکیش کوبیدم.
گریس نگام کرد و بعد رد نگاه خشمگینم رو گرفت ولی قبل اینکه بخواد حرف بزنه یا عکس العملی نشون بده الوین به میزمون رسید.
صورت جدی با یه لبخند خیلی باریک داشت و زل زده بود بهم و دستاش رو پشتش قفل کرده بود.
الوین-از خدمتکار شنیدم گریس مهمون داره و احتمال دادم باید شما باشین و..
نگاهش رو تو چشمای خشنم عمیق کرد و دستش رو جلو اورد و دسته گلی رو جلوم گذاشت وگفت:میدونم ممکنه نبخشینم و حقم دارین..من هم بی ادبی کردم و هم زیاده روی..و میخوام بدونین بابت هر دوش متاسفم..
به گل نگاه کردم و پوزخندی زدم.
-عادت کردین هرکاری دوست دارین بکنین و بعد معذرت بخواین..متاسفم تیکه کلامته؟
الوین-کاش جور دیگه ای باهاتون اشنا میشدم و جور دیگه ای پیش میرفتیم..از خودم متاسفم که چطور تونستم انقدر احمق باشم که فرصت اشنایی با شما رو اینجور خراب کنم..
پوزخندی زدم و با غیض گفتم:حالا که خرابش کردی..چطوره عصرونه من و گریس رو خراب نکنی؟
همونجور خیره نگام کرد.
تو چشمام هیچ اثری از بخشش و یا حتی مهربونی نبود.
عادی و با کمی غیض و خشم.
مردک..فک کرده با این یه دست گل میپرم ماچش میکنم..یه قدم عقبکی رفت و گفت:یه فرصت دوباره اشنایی بهم بدین..
شیطونه میگه کفشم رو در بیارم بکوبم تو صورتش.
باغیض گفتم:اشنایی ها یه بار اتفاق میوفتن..فرصتت تموم شد..برو ته صف..
الوین-دوشیزه کریستیناا..من..
بی توجه بهش وسط حرفش رو به گریس که ساکت فقط بهمون خیره بود گفتم:گریس،عزیزم..پسرخونده پدرت همیشه انقدر کنه است؟
و نگام رو روی الوین کشیدم که کاملا جدی نگام میکرد.
نگاهش جدی و پرغرور بود.
همونجور نگام کرد.
منم سرتق و جدی زل زدم بهش.
الوین-ادمی نیستم که به این سادگی بیخیال بشم..من برای چیزهایی که میخوام تلاش میکنم و میجنگم..
کلافه چشمام رو بستم و زیرلب گفتم:برو گمشو دیگه..
پوزخندی زد و بعد صدای پا اومد.
چشمام رو باز کردم.
عقب کرد و کامل رو برگردوند و دور شد.
پوووف..چه عجب..
مردک کنه..هی یه غلطی میکنه هی عذر میخواد..
متاسفم..متاسفم..
منم انگار اینجا الاغم..خم شدم اقا سوارشه.
واسه خودم کم کسی نیستم.
این احمق خان نمیدونه..خودم که میدونم.
مردک اسب..عذر خواهی تو رو میخوام چیکار؟تو کی هستی؟

کریستیناWhere stories live. Discover now