حس کل و کل بازی بدجور وجودم رو گرفته بود.
زندگی روزمره ام بهم ریخته بود و دوست داشتم روی اون بچه پرو رو کم کنم.
تو جنگل راه افتادم که گربه ای رو دیدم که سریع از کنارم پیچید و رفت.
خندیدم و دنبالش کردم.
گربه خیلی فرز و شیطون بود و مدام در میرفت و منم تند تند دنبالش دویدم.
پر انرژی گفتم:پیشی وایستاا..میخوام بگیرمت..وایستا..
چرت میگفتمااا..مثل چی از حیوانات میترسیدم.وایمیستاد سکته میکردم.
از فکرم خندیدم و وایستادم و دست به کمر زدم.
صدای خنده ی بلندی از پشت سرم اومد.
سریع برگشتم پشتم رو نگاه کردم.
جناب ادوارد پروی بی ادب.
اخم کردم وگفتم:گربه توعه؟اخه دقیقا مثل خودت بی ادبه..
ادوارد خندید و جلوم حرکت کرد وگفت:نه..ولی گاهی اینورا میاد که تو الان حسابی از خجالتش در اومدی..خدایی با گربه هم دعوا داریاا..با اون بدبخت چیکار داشتی اخه؟
و کوتاه خندید.
زیرلب گفتم:زهرماااار
شنید و بلند تر خندید.
تازه دقت کردم نزدیک باغشم.
رفتم کنار حصار باغش و به گلها نگاه کردم.
ادوارد-دوست داری ببینیشون بیا داخل..
انگار منتظر همین بودم.
اروم گفتم:عاشق گلم..
و از حصار رد شدم و رفتم بین گلها.
بین گلها قدم میزدم و بو میکردم.
ادوارد-خوب میجنگی..اما جدی بخوایم نگاش کنیم مثل دختر بچه هاا بود..
با غیض برگشتم نگاش کردم که چهره خبیث و جنگ طلبی داشت و با دیدن قیافه پرغیضم لبخند نامحسوسش خبیث تر شد.
اومد روبروم و ادامه داد:میدونی اونیکه یادت داده خیلی مراعاتت رو کرده..
و یه دفعه دستش رو جلو اورد.
با عجله و بی اختیار دفاع کردم.
لبخند خبیثی زد و باز حمله کرد.
با غیض دفاع کردم و دست مشت شده ام رو سمت صورتش پرت کردم که با کف دستش مشتم رو گرفت و شیطون سرش رو به طرفین تکون داد وگفت:نه نه نه..
با خشم دندونام رو به هم فشار دادم و خواستم مشتم رو عقب بکشم ولی بیشتر مشتم رو توی دستش فشرد و دست دیگه اش رو برد پشت کمرم رو منو جلو کشید.
با غیض و نفس نفس پام رو محکم روی پاش کوبیدم.
قیافه شنگول و شیطونش یه لحظه تو هم کشید و بعد خیلی یه دفعه ای زد زیرپام و کمرم رو گرفت.
با جیغ ارومی روی زمین افتادم و لحظه اخر فقط یقه اش رو گرفتم.
شل گرفته بودم ولی گمانم واسه اینکه ضربه کمرم رو نشکونه خودشم باهام اومد.
من به کمر روی زمین افتادم و اون با فاصله خیلی نزدیک از بدن من با ارنجش خودش رو کمی ازم فاصله داده بود و روم نیمه خیز بود.
صورتش دقیقا روبروی صورتم بود.
هر دو با نفس نفس توی چشم هم زل زدیم.
نفسم بالا نمیومد.
هنوز یقه اش روی دستم بود و عرق کف دستم رو حس میکردم.
سرش رو کمی کج کرد و جز جز صورتم رو از نظر گذروند.
روی لبم مکث کرد.
آب دهنم رو قورت دادم.
دندونام رو به هم فشار دادم و دستم رو که یقه اش توش بود مشت کردم و به سینه اش فشار دادم.
نگاه جدی و ارومش رو توی چشمام کشید و دستش رو روی دستام که یقه اش رو گرفته بودم گذاشت و یه دفعه ای بلند شد و دستای منم کشید و بلند شدیم.
نزدیک هم وایستاده بودم و هنوز مچ دستام رو توی دستاش داشت.
چشماش جدی و خیره بود.
یه جوری انگار داشت ذوبم میکرد.
اخم کردم و با غیض مچ دستام رو از دستاش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم.
سمت حصار باغش رفتم تا برم بیرون که یه دفعه صدای دخترونه ای از پشت سرم اومد.
دختر-دکتر ادوارد..
برگشتم و به پشتم نگاه کردم.
ادوارد اخم غلیظی کرد و برگشت پشت سرش.
منم وسط گلها بودم و بوته ای جلوی دیده شدنم رو میگرفت.
یه دختر با لباس روستایی و موهای قرمز و لبخند خیلی گشادی جلو اومد وگفت:گفتم شاید برای چیدن گلها به کمک نیاز داشته باشی و بیام کمکت..
ادوارد جدی گفت:نه..ممنون..امروز نمیچینمشون..
دختر-اوه..پس شاید یه کم پیشت بمونم و باهم حرف بزنیم.تو هم تنهایی..فکر خوبیه نه؟
ای دختره مخ زن پرو.
به دختره نگاه کردم..لباسهای ساده..موهایی که به قرمز میزد..صورت کک و مکی..قیافه ای سرشار از اعتماد به نفس به خودش گرفته بود..والا دختر پادشاه انقدر که این اعتماد به نفس داره اعتماد به نفس نداره..
اخه بگو ضایعه قرمز..مخ زنی اینجوری؟
چهره بی میل و کمی عصبی ادوارد نشون میداد اصلا راضی نیست و جدی و مغرورانه گفت:کارهایی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم..
دختر-اوه..ادوارد..چند وقتیه اومدی اینجا ولی با هیچ کس دمخور نمیشی..همش جدی و مغروری و گمان نکنم کسی خنده ات رو دیده باشه..یه صحبت دوستانه..
اوهو..من خنده اش رو دیدماا..
ادوارد اخم کرد.
جرقه شیطانی تو سرم زده شد.
خم شدم و تند تند شروع کردم به تکون دادن بوته گل روبروم.
از لای بوته نگاشون کردم.
نگاه ادوارد و دختره اومد روی بوته.
دختر با ترس گفت:اونجا..اونجا چیه؟
ادوارد که حدس میزد من اونجا باشم چشماش رو باریک کرد و زل زد به بوته.
تند تر بوته رو تکون دادم و صدای ناله های گرگ مانند ریزی در اوردم.
دختر-واای..وای ادوارد..صدای..صدای شغاله..
عه دختر گاو نفهم رو ببینااا..شیطونه میگفت بلند بگم اخه عقب افتاده این صدای شغاله..تو صدای گرگ رو تا شغال تشخیص نمیدی..
یه دفعه بوته رو خیلی شدید تکون دادم و واضح و خیلی بلند صدای زوزه گرگ در اوردم.
دختره مثل بید لرزید و جیغ خیلی بلندی زد و دوید رفت.
اونقدر تند دوید که نزدیک بود بیوفته ولی بلند شد و با جیغ تند تر دوید.
با یه لبخند خیلی گشاد و ژکوند سیخ وایستادم و دستام رو پشتم حلقه کردم.
ادوارد نگام کرد و یه دفعه ای هر دو خیلی بلند زدیم زیر خنده.
خیلی خیلی بلند خندیدیم.
کی میگه این نمیخنده؟
اصلا نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
اخیششش دلم خنک شد.
وسط خنده به زور رفتم جلوش و به مسیر رفته دختره نگاه کردم وگفتم:واای خدای من..دختره قرمز فرق صدای گرگ و شغال رو تشخیص نمیده و میخواست مخ تو رو بزنه..
صدای خنده ادوارد بلند تر شد.
-فک نکنم یه مدتی پیداش بشه..
ادوارد-خیلی کنه تر از این حرفاست..
خندیدم وگفتم:ولی خیلی ترسید..الان فک کنم روستایی ها رو با تفنگ و چماغ میاره اینجاا..شنیده بودم کله قرمزا شجاعن..ولی انگار نیستن..
ادوارد بلند خندید وگفت:و من شنیدم مو مشکی ها شیطونن..که انگار هستن..
نگاش کردم.
لبخند باریکی رو لب داشت وگفت:دختر به شیطونی و سرتقی تو کم دیدم..
شیطون گفتم:عه..باز خوبه دیدی..فک کردم دور و برت فقط از این کله قرمزا ریخته..
سرش رو کمی خم کرد و جز جز صورتم رو با دقت نگاه کرد و اروم زمزمه کرد:متاسفانه درست فک کردی...
نفسش رو بیرون داد و اروم گفت:ممنون که شرش رو کم کردی..
سر تکون دادم.
ادوارد-خیلی اینورا میاد..
با لحن شوخ گفتم:دنبال شوهره..
کوتاه و مردونه خندید و دست توی جیبش کرد و سرش رو به طرفین تکون داد وگفت:جای اشتباه داره دنبالش میگرده..من نیستم.
ابرو بالا انداختم وگفتم:نه؟
جدی گفت:نه..با این نه و فعلا نه..تا وقتش و فرد مورد نظرم.
زل زدم تو صورتش.
صورت مردونه و افتاب سوخته اش.
مردونگی خاصی تو صورتش موج میزد..
بدون حرف خیره شده بودیم به هم.
بی اختیار هول کردن و سریع گفت:خدانگهدار.
لباش رو جمع کرد و سرش رو کوتاه وجدی تکون داد.
رو برگردونم و سریع برگشتم به قصر.
این مرد واقعا برام جالب شده بود.
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.