اروم و به زور چشمام رو باز كردم.
زير دلم احساس درد شديدي ميكردم و چشمام تار بود.
چندين بار پلك زدم.
نلي با يه لبخند بهم خيره بود.
بيجون زل زدم بهش.
من كجام؟چي شد؟
خنديد و سريع گفت:الهي فدات بشم خواهري..خوبي؟
دستم رو با درد روي شكمم گذاشتم.
اروم و بيحال گفتم:چي شده؟
اروم و مهربون گفت:يادت نيست؟توماس رواني شده بود.تو رو با شمشير زخمي كرد
چشمام رو از غم ياد اوري اون اتفاق مزخرف بستم.
نميتونستم خوب حرف بزنم.صدام گرفته و بيحال بود و درد شكمم بي نهايت زياد بود.
ناي-درباره اش بعدا حرف ميزنيم..الان بايد يه چيزي بخوري
و سريع بلند شد و برام سوپ اورد.
اروم به خوردم ميداد.
كمي بعد دستمو جلوش گرفتم كه ديگه نميخورم و ابروهامو تو هم كشيدم وگفتم:دايي جيمز..توماسو..انداخت..زندان؟
نلي نفس عميقي كشيد و سر پايين انداخت وگفت:نه..
اخم غليظي كردم و چشمام رو بستم و با درد گفتم:يعني چي؟
يه تصاوير محوي تو ذهنم بود.
تصويرم رو به زبون اوردم:توماس زخمي شد؟
نلي-يه خرده بيشتر
عصبي صورتمو درهم كشيدم و پردرد بلند گفتم:ميشه درست و مثل ادم حرف بزني؟
بلند حرف زدنم باعث شد سوزش شديدي از زير دلم رد شه.
اخ پردردي گفتم و شكمم رو فشردم و سرفه اي زدم.
نلي سريع و نگران گفت:باشه..باشه ببخشيد..ميگم..تو اروم باش،من ميگم..
مكثي كرد وگفت:توماس كشته شد..يكي از..يكي از نگهبانا كشتش..
متعجب نگاش كردم و اروم گفتم:دايي جيمز خوبه؟
سرش رو پايين انداخت وگفت:فوت كرد..توماس كشتش..توماس بعد دخمي كردن تو با پادشاه جيمز درگير شد و متاسفانه كشتش و بعد يمي از نگهبانا سر رسيد و توماسو كشت..
شوكه چشمام رو بستم و دستم رو روي سرم گذاشتم.
اشكم اروم جاري شد.
ناي با غم گفت:گريه نكن عزيزم..چه ميشه كرد؟سرنوشت ديگه..خداروشكر تو به هوش اومدي..دوتايي داشتيم از غم بيهوشي تو خفه ميشديم.
اروم گفتم:دوتايي؟
سريع گفت:اره..اره.من و تسا
چشمام رو بستم و اروم گفت:مراسم ختم دايي..
نلي-چنددقيقه ديگه است
-كمكم ميكني حاضر شم؟
و سعي كردم بلند شم.
نلي-ميخواي تو مراسمش شركت كني؟
-اره
نلي-با اين وضعت؟
داغون شكمم رو فشردم وگفتم:بايد باشم..براش احترام قائلم..مرد خوبي بود
بغض به گلوم چنگ زد و ادامه دادم:بايد باشم..
نلي برام لباس مشكي اورد و كمك كرد بپوشمش.
يه دستش رو بردپشت كمرم و با دست ديگه اش دستم رو گرفت تا كمكم كنه و از اتاق بيرون اومديم.
شكمم خيلي درد ميكرد و قدمهاي كوچيك و ارومي برميداشتم و دست نلي رو هم محكم ميفشردم و اونم محكم گرفته بودم.
به جمع رسيديم.
همه با لباسهاي مشكي توي حياط جمع بودن.
با ورودم سرها سمتم چرخيد و نگاه ها خيره شد روم.
اروم و به زور جلو رفتيم.
عمه جسيكا با حال افتضاحي و چشماي قرمز روي صندلي نشسته بود و نگاه داغونش رو به من دوخته بود.
دست نلي رو رها كردم و اروم جلو رفتم.
جلري عمه وايستادم و اشكم اروم جاري شد.
خدايااا..چي به سرما اومد؟چي شد؟
عمه بلند شد و منو تو بغل كشيد.
بلند زد زير گريه.
عمه منو به خودش فشرد و بلند گريه كرد.
عمه-ديدي چي به سرمون اومد كريستينا؟ديدي چي شد؟
بلند هق هق كردم.
شكمم خيلي درد ميكرد و گلو و معده ام ميسوخت.
تو بغل هم پردرد و داغون اشك ريختيم.
اروم از بغلم بيرون اومد و رفت سمت تابوت شوهرش.
دستم رو به ستون گرفتم و چشم دوختم به تابوت دايي.
لعنت به اين زندگي كه يه روي خوش بهمون نشون نميداد.
اشكم اروم سرازير شد.
نلي اومد كنارم و بازومو نوازش كرد.
قصر توي شوك و غم بزرگي غرق شده بود.
نلي مدام شير و اب و ابميوه به خوردم ميداد و دكتر چندباري اومد و پانسمان شكمم رو عرض كرد.
غم عميقي توي وجودم بود و دردهاي جسميم رو بيشتر ميكرد.
هنوز شوكه و درمونده بودم.
چي شد؟
توماس،دايي جيمز رو كشته بود..يه نگهبان،توماس رو كشته بود..عمه جسيكا داغون بود..دوتا عزيزش رو باهم از دست داده بود.
من درد جسمي و شوك اين همه حادثه بد روي جسم و روحم جا خوش كرده بود.
داغون رفتم توي بالكن.
اتاقم شديدا بوي غم و مرگ ميداد.
به نفس كشيدن تو هواي تازه نياز داشتم.
نلي رو بعد از روزها فرستادم خونه..طفلك همش پيش من بود.
اروم روي لبه بالكن نشستم.
باربارا-هوا سرده بانوي من..زخمتون خون ريزي ميكنه
اروم گفتم:نه..خوبم..لطفا برام يكي از نگهبانا رو خبر كن..
تعظيم كرد و رفت.
لحظه اي تصميم گرفته بودم.
يكي از نگهبانا اومد و تعظيم كرد.
نگاش كردم وگفتم:اون نگهباني كه شاهزاده توماس رو كشت بيار پيشم
كمي متعجب نگام كرد وگفت:اون نگهبان؟
-اره
نگهبان-نيست بانوي من..رفت
-رفت؟كجا؟مگه نگهبان اين قصر نبود؟
نگهبان-نه بانوي من..از نگهبانان فرانسه نبود..اصلا گمانم نگهبان نبود..بعد كشتن شاهزاده توماس حدودا سه روزي توي قصر بود..بعد سه روز كه خواست بره دستگيرش كرديم و برديمش پيش ملكه جسيكا و ايشونم گفتن اين مرد جوون ميتونه بره و رفت..
متعجب گفتم:يعني چي؟پس كي بوده؟
نگهبان-نميدونم بانو..تاحالا توي قصر فرانسه نديده بودمش و خيلي خوب شمشير ميزد..خيلي خوب
به اسمون نگاه كردم و تو فكر گفتم:ميتوني بري
انگار رفت.
ذهنم درگير شده بود.
يعني كي بود؟يه دفعه از كجا پيداش شده بود كه جلوي خونريزي هاي بيشتر رو بگيره؟
وقتي توماس به پدرش رحم نكرده بود پس ميتونست خيلياي ديگه رو سلاخي كنه و وجود اين مرد انگار جلوشو گرفته بود.
پوووف
شوك و درد بزرگي بود.
نامه فوري از بابا باعث شد تصميمم قطعي بشه.
بابا استفن كاملا جدي خواسته بود هرچه سريعتر فرانسه رو ترك كنم و به انگلستان برگردم و ديگه هيچ كاري توي فرانسه ندارم.
جديت و اقتدار پدرانه اي كه توي نامه موج ميزد اشك شوقي توي چشمم حلقه كرد.
اره..ديگه هيچ كاري توي فرانسه نداشتم.
سريع سمت اتاق عمه جسيكا رفتم.
بيحال و درمونده جلوي اينه نشسته بود و به تصوير خودش زل زده بودم.
اروم گفتم:ميدونم حال مناسبي ندارين و متاسفم كه توي اين شرايط ميخوام..
برگشت نگام كرد.
سر پايين انداختم و نفسمو عميق بيرون دادم وگفتم:پدرم ازم خواسته برگردم انگلستان..چون ديگه اينجا نقش و كاري ندارم..در ضمن پدر به شدت ابراز تاسف و ناراحتي كرده و خواسته بهتون تسليت بگم..
عمه سر تكون داد و گفت:نامه تسليت پدر و مادرت رسيد و..اره..راست ميگي..وقتشه بري..
لبخند بيجوني زدم و گفتم:متاسفم..به خاطر همه چيز.
بيجون سر تكون داد.
-با اجازه تون من همين امروز حركت ميكنم..
و از اتاقش بيرون اومدم و برگشتم به اتاقم و دستور دادم سريعا وسايلم رو جمع كنن.
دنبال نلي فرستادم و خداحافظي خيلي گرم و پر اشكي باهاش كردم.
كالسكه و وسايلم اماده بود.
وايستادم و به قصرفرانسه نگاه كردم.
قصري كه يك روز با غم شديدي عروسش شده بودم و حالا..هه بيوه اش بودم..
من روزها بود بيوه بودم و حالا فقط رسمي شده بود.
عمه جسيكا با حال افتضاح روي بالكن نگاهم ميكرد.
بهش تعظيم كردم.
سر تكون داد.
صداي دادي نگاهم رو روي خودش كشيد.
جنا بود..با يه حال خيلي بد درحاليكه دو نفر زير بازوش رو گرفتن داد زد:لعنتي..همش تقصير تو بود..تقصير توي كثافت بود..اگه تو نبودي پدر و برادرم الان زنده بودن..
گريه كرد و بلند تر داد زد:هرزه احمق..الهي بميري..همه اين بلاها به خاطر قدم نحس تو بود..
نلي اومد كنارم و زدبه بازوم و با لبخوني گفت:برو
يه بار ديگه بغلش كردم و بعد سوار كالسكه شدم و دستور دادم حركت كنه.
جنا-اگه تو نبودي اونا زنده بودن..تو يه كثافت بي مصرفي..
زيرلب زمزمه كردم:اگه داداشت اونطور مجبور به ازدواجم نميكرد..الان همه چيز سرجاش بود..پدر و برادرت خوب بودن ومن..من عروس مردي بودم كه عاشقش بودم..
اشكي اروم از چشمم جاري شد.
از پنجره كالسكه به بيرون نگاه كردم.
من داشتم برميگشتم خونه..اره
زدم زير گريه..خونه..
خدايا..چقدر دلم براي خونه تنگ شده بود.
لبخندي در اوج گريه ام روي لبم اومد.
دارم برميگردم...
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.