گرم و مردونه میبوسیدم.
پرعطش دستش رو روی بازوم کشید وبعد دستش رو روی پهلوم اورد.
دستش روی کمربند جواهر نشون روی شکمم کشیده شد.
یه دفعه لباش رو عقب کشید و خودش رو سریع بلند کرد.
با تعجب نگاش کردم.
به کمربند زل زد و یه دفعه بلند شد و بهم پشت کرد و سرفه ای زد و یه جوری هول و ناراحت و جدی گفت:داره دیرت میشه..بهتره بری..
نشستم و معذب گفتم:داری بیرونم میکنی؟
سریع گفت:نه..نه منظورم این نیست.
پوزخندی زدم وگفت:یه دفعه میگی باید برم و بعد منظورت بیرون کردنم نیست؟چرا یه دفعه بهم ریختی؟چی یه دفعه بهمت ریخت؟
سرد گفت:چرا هر روز میای پیشم؟
یخ کردم و بی حرکت وایستادم.
چرا میومدم؟اون نفهمیده بود؟
برگشت سمتم و عصبی و کلافه گفت:به خودت یه نگاه بنداز..بعد به من نگاه کن..کمربند لباست از کل زندگی و سر و وضع و هیکل من بیشتر میارزه.
با بغض پوزخند زدم وگفتم:پس مسیله اینه.
کمربند رو خیلی محکم کشیدم که با یه حرکتم پاره شده.
روی زمین انداختمش و گفتم:حالا حل شد؟
عصبی داد زد:مسیله اون نیست..مسیله ام تویی..تویی که الکی پای کسی وایستادی که خیلی پایینه..تو حقت بیشتر از منه..من حق ندارم تو رو اینجوری خراب کنم وقتی حقت یه مرد تو طبقه خودته..کریستینا من دوست مناسبی برات نیستم..من تو رو پایین میکشم.
-من وتو دوستیم..مگه اینو به هم نگفتیم؟تو دوستی چه اهمیتی داره که کی چقدر داره و چی داره؟؟دوستی که با پول سنجیده بشه دوستی نیست.
داد زد:منظورم این نبود..
مثل خودش داد زدم:چرا بود..چرا میزان دارایی های من باید یه دوستی رو بهم بزنه..اونم دارایی های پدرم..
اروم گفتم:فک کردم دوستیم ادوارد..دوستهایی که کنار هم اروم و شادن.
لبش لرزید و دستاش رو روی سینه اش قفل کرد و گفت:هستیم..ولی اشتباه کار دقیقا همین جاست..این دوستیه اشتباهه..بودنت با من اشتباهه..منی که هیچی ندارم..
داد زدم:مگه من چی از تو خواستم؟
عصبی لباش رو به هم فشار داد و سمت دیگه ای رو نگاه کرد.
-میخوای برم؟دیگه نیام؟این چیزیه که میخوای؟این چیزیه که قلبت میگه؟اگه تو بخوای میرم..به خاطر تو..فقط یادت باشه تو خواستی نه من..
نمیدونم چرا ولی زدم زیر گریه.
-لعنتی من کنارت ارومم..خوشحالم..چرا خرابش میکنی؟
درمونده گفتم:چرا نمیخوایم؟چیم کمه؟برات بس نیستم؟
چشمام رو بستم و سریع رو برگردوندم و سمت در رفتم.
در رو باز کردم که سریع از پشتم اومد و دستاش رو دو طرف سر منی که پشت بهش بودم روی در گذاشت و در رو بست.
کلافه با گریه اروم و دلخوری پیشونیم رو به در تکیه دادم.
از پشت کاملا بهم چسبیده بود و دستاش هنوز کنار سرم.
کلافه سرش رو به موهام کشید ودرمونده و ناراحت گفت:تو کم نیستی..من کمم..کریستینا من برات کمم..خیلی کمم..خیلی زود اینو میفهمی..
داد زدم:کم نیستی..تو بهترین دوستی هستی که به عمرم داشتم و دارم..بهترین دوستم....
ناراحت گفت:بقیه چی؟این رابطه یه روز برای همه روشن میشه..اونوقت چی؟
اون به دختر ثروتمندی فک میکرد و من..من به دختر و خواهر پادشاه..بانوی سوم انگلستان..
اگه میفهمید چی میشد؟
اگه میفهمید کیم از دستش میدادم..از دست دادنش حتمی بود..
پس نباید میفهمید.
برگشتم و کاملا روبروش وایستادم.
با بغض گفتم:اگه برای همه روشن شد..هرکی هرچی دلش میخواد بگه..من تا اخرش وایستادم و جلوی همه می ایستم و میگم این مرد بهترین دوستمه و تو..تو کجای قضیه ای؟؟
زل زد تو چشمام
ادوارد-از لحظه اولی که دیدمت..از لحظه ای که باهات حرف زدم و انگار دنیا رنگی تر شد فهمیدم کجای قضیه ام..
دستام رو روی گردنش گذاشتم واروم سرم رو جلو بردم و توی گردنش فرو کردم و گفتم:من نمیخوام برم و دیگه نیام..نمیخوام..چون با تو ارومم..شادم..پرانرژیم..به هیچ چیز بدی فک نمیکنم..هرچی میخوام رو بدون فکر بهت میگم..
تو موهام چنگ زد و سرم رو توی گردنش نگه داشت و گفت:منم همین طور.
خودم تو بغلش جا دادم و دستام رو دورش حلقه کردم.
اونم دستاش رو دورم انداخت و نفس عمیق کشید.
خیلی وقت بود که بی حرف تو بغل هم بودیم.
دستم رو بردم پشت شونه اش.
حس کردم نفسش یه جوری شد و سریع دستش رو برد پشت و حلقه دستم رو باز کرد و سکوت رو شکست.
ادوارد-امروز بیشتر بمون..
متعجب نگاش کردم.
چرا همچین کرد؟
اروم و متفکر گفتم:بیشتر بمونم که بیشتر سرم داد بزنی؟
به در چسبوندم و لبخند نرم و مردونه ای روی لب اورد و گفت:هی..تو هم کم داد نزدیا..
ریزخندیدم.
ضربه ای به در خورد و به دنبالش صدای مردی که گفت:دکتر.
یه دفعه هول کردم و سریع و با هول و ولا از در فاصله گرفتم و رفتم جلو که فرو رفتم تو بغل ادوارد.
انگشت اشاره اش رو نرم روی کمرم کشید و لبخندی زد وگفت:چند دقیقه میری تو اتاق؟
-چیه..دوست نداری یه دختر تو خونه ات ببینن؟
دستش رو لای موهای جلوی صورتم کرد و خیره شد تو چشمم و گفت:دوست ندارم جواهری مثل تو رو ببینن و بعد برات تله بذارن تا از چنگم درت بیارن..
ریز خندیدم وسمت نربون رفتم و وارد اتاقش شدم.
مرد دوباره صدا زد:دکتر..
ادوارد-بله..اومدم..
و در رو باز کرد.
تو اتاق خوابش رو تختش نشستم و ازپنجره کنار تختش به بیرون نگاه کردم.
صدای حرف زدن مرد با ادوارد میومد.
انگار داشت دارویی رو از ادوارد میگرفت.
اروم رو تخت دراز کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم..یه منتظره قشنگ و جنگلی دقیقا کنار تخت خوابش.
به حرفام فک کردم.
گفتم میخوامش..
و واقعا میخواستمش.باهمه وجودم.
نمیدونم چی به سرم اومده بود فقط میدونستم این مرد باید جزیی از زندگیم باشه..باید..چون نبودش ممکنه نفسم رو بند بیاره.اره..بند میاره.
چرا دستم رو که بردم پشت شونه اش یه جوری شد؟
شاید..
نمیدونم..
چشمام رو اروم بستم وصدای بالا اومدنی اومد.
چشمام رو باز نکردم و همچنان چشمام رو بسته نگه داشتم.
صدای قدمهای ارومش به گوشم خورد.
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.