40.امشب

1.4K 139 13
                                    

همه هنوز بهم خیره بودن و من..تو بدترین شرایط ممکن.
معده ام شدید درد میکرد و قلبم..هه..قلبی نمونده بود.
عزیزانم..مامان مری عزیز و مهربونم..بابا استفنم گه همیشه پشتم بود..دین..داداشم..جولی دوست و خواهرم..و ادوارد..ادوارد..همه وجودم توی یه کفه ترازو بودن و من توی کفه دیگه..
این استدلال کافی بود تا تصمیم گرفته بشه.
سنگینی کفه عزیزام خیلی بیشتر از خودم بود..پس نابودی خودم رو انتخاب کردم.
مامان-کریستیناا..چرا حرف نمیزنی؟توماس چی میگه؟
پردرد گفتم:راست میگه..
همه شوکه نگام کردن.
چشماشون داشت از حدقه بیرون میزد.
بابا با خشم گفت:چی؟یعنی تو میخوای فردا با توماس ازدواج کنی؟
چشمام رو بستم و لرزون گفتم:بله..
چشمام رو که باز کردم نگاه خندون توماس حالم رو بد کرد.
معده ام شدیدا سنگین بود.
بابا داد زد:معلوم هست چی داری میگی؟؟
مامان اشکش جاری شد و گفت:کریستینا..چی شده؟یعنی چی که تو چند ساعت مونده به عروسیت با ادوارد داری همه چیز رو بهم میزنی و میگی میخوای با توماس ازدواج کنی؟
دین اومد کنارم وگفت:پس ادوارد چی؟اون حس که درباره اش حرف میزدی..
بابا-اصلا معلوم هست چي ميگي؟ميفهمي؟پس ادوارد چي؟اين چه معني داره؟
دين-قضيه چيه كريستينا؟
بلند زدم زیر گریه و چند قدم عقب رفتم و داد زدم:بسه دیگه..دست از سرم بردارین..من میخوام با توماس ازدواج کنم..همین..
و دویدم بیرون.
گریه ام پردرد و داغون و بلند تر شد.
توی راهرو روی زمین افتادم و بلند تر گریه کردم.
دستی روی بازوم قرار گرفت.
سریع نگاه کردم.
بابا..
گریه ام بلند تر شد.
ناراحت و مشوش منو تو بغلش کشید.
بابا-چی شده دختر کوچولوی من؟باهام حرف بزن..بهم بگو..
با گریه سرم رو بلند کردم و نگاش کردم که چشمم خورد به مامان و توماس.
مامان نگران کنار در وایستاده بود و به ما نگاه میکرد.
توماس کنار مامان جلوی در وایستاده بود و نوشیدنی رو سمت مامان گرفت و نگاه کثیف و روانی وارش رو به من دوخت.
نه..نه..نوشیدنی..مرگ موش..
سریع و با تمام توانم دویدم و نوشیدنی رو با خشم ودرد از دست مامان کشیدم و پرت کردم زمین.
همه شوکه نگام میکردن.
با گریه گفتم:بسسسه..من فردا با توماس ازدواج میکنم و تا فردا دوست ندارم هیچ کس رو ببینم.هیچ کس رو..هيچ مسيله اي براي حرف زدن وجود نداره..هيچي.
و دویدم تو اتاقم و سریع در رو بستم.
اشکام پردرد جاری شدن.
نفس کشیدن برام فوق العاده سخت شده بود.
دلم پیش ادوارد بود..پیش سلامتیش..پیش اغوش گرمش.
همه وجودم ادوارد رو میطلبید و این غیر قابل انکار بود..بايد مطمين ميشدم حالش خوبه.دلتنگش بودم
تصمیمش رو گرفتم..
سریع شنلم رو پوشیدم و راه افتادم.
سر راهم از جلوی در اتاق مامان و بابا رد شدم.
صدای گریه مامان میومد.
با بغض وایستادم و از لای در نگاه کردم.
مامان گریه میکرد و بابا سعی میکرد ارومش کنه.
مامان-نباید بذاریم...استفن کریستینا عاشق ادوارده..ادوارد عاشقشه..نباید بذاریم با توماس ازدواج کنه..نباید بذاریم خودشو بدبخت کنه..چی مجبورش کرده؟
بابا-اروم باش مری..من فردا باهاش حرف میزنم..نمیدونم چی شده..فقط میدونم کریستینا جدیه..
گریه مامان بلند تر شد و گفت:پس قلبش چی؟پس ادوارد چی؟
چشمام رو بستم و اشکم جاری شد.
پس قلبم چی؟ادوارد چی؟
سریع از اتاقشون فاصله گرفتم و پنهانی وارد اصطبل شدم و اسبی برداشتم و با سرعت سمت خونه ادوارد روندم و توی طول راه اروم اشک ریختم.
جلوی خونه اش از اسب پایین اومدم.
افسار اسب رو به درخت بستم و صورتم رو پاک کردم.
من همیشه عاشق ادوارد میمونم و قلبم فقط و فقط متعلق به اون خواهد بود.
دوست داشتم برای اخرین بار از نزدیک ببینمش و از سلامتش مطمين شم.
در زدم.
دوباره زدم.
در باز شد.
خدای من..
ادواردم..
چقدر خوشحال بودم كه سالمه.
متعجب نگام کرد و قبل اینکه بخواد چیزی بگه سریع جلو رفتم و لباش رو قفل کردم.
اول متعجب موند ولی بعد دستش رو دور کمرم انداخت و همراهیم کرد.
تند و بی طاقت میبوسیدمش.
كمرم رو گرفت و كشيدم داخل ودر رو بست.
با خنده و به زور خودش رو جدا کرد وگفت:هی هی..خانوم من..تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
با بغض نگاش کردم وگفتم:دلم برات تنگ شده بود..
خندید و موهام رو نوازش کرد وگفت:فردا این جدایی تموم میشه..
سریع گفتم:پس فردا..
چشماش رو تنگ کرد وگفت:چی؟
اب دهنم رو قورت دادم و پردرد گفتم:یه سری از چیزهای عروسی اماده نیست و..و بابا گفت عروسی رو بندازیم پس فرداا..
تو يه لحظه تصميم گفتن اين دروغ بزرگ رو گرفتم تا فردا ادوارد سر نرسه.
ادوارد جدی وکمی توهم نگام کرد وگفت:اوه..باشه..
اشک تو چشمم حلقه زد..لبم رو گاز گرفتم که نبارم.
دستی روی سرش کشیدم.
قیافه اش رو کمی جمع کرد.
با بغض گفتم:سرت چی شده؟
ادوارد-نمیدونم..فک کنم تو جنگل به جاایی خورد..چند لحظه ای بیهوش شده بودم گمانم.
چشمام رو بستم و لرزون گفتم:الان خوبی؟
ادوارد-اره..کاملا..
همه بدنم لرزید و بی طاقت دوباره بوسیدمش.
تند و بی وقفه.
اولش خندید و بعد همراهیم کرد.
زندگی داشت روی بدی رو بهم نشون میداد و من..من میخواستم خودم اداره بخشيش رو به دست بگیرم.
دستم رو نرم و پر عطش روی سینه ادوارد کشیدم و یقه اش رو گرفتم.
همونجور که بی وقفه لباش رو میبوسیدم یقه اش رو کشیدم و تا پایین نردبون اتاق خوابش رفتیم.
لبم رو جدا کردم و درحالیکه دستش رو میکشیدم ازنردبون بالا رفتم.
ادوارد-هی..خانومی..چته؟
لبام رو روی لباش گذاشتم و تند بوسیدمش.
تند..گرم..پر خواهش.
اره..میخواستمش..
شاید فردا به اسم مال توماس بشم اما روح و جسمم متعلق به ادوارده.باید باشه..
دستم رو بردم سمت دکمه پیرهنش و دوتاش رو باز کردم.
سریع دستام رو گرفت و لبش رو جدا کرد.
با نفس نفس و بي طاقت نگام کرد.
ادوارد-کریستیناا..تو..چته؟چیکار میکنی؟خوبي؟
دستم رو روی سینه اش کشیدم وگفتم:میخوامت..
زل زد تو چشمم و لبخندی رو لبش اومد و دستش رو دور کمرم سفت تر کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند و اروم و پرعطش كنار گوشم گفت:فقط دو روز دیگه پرنسس من..پس فرداشب مال منی...
پردرد گفتم:نه..امشب..
گردنش رو بوسیدم وگفتم:امشب..
سرم رو بلند کرد و زل زد تو چشمام.
ادوارد-كريستينا چيزي رو ازم پنهون ميكني؟
سريع سرم رو به طرفين تكون دادم.
با بغض گفتم:میخوام امشب مال تو بشم..
دستش رو گرفتم و روی گردنم گذاشت و پایین تر کشیدمش.
نفسش خیلی تند شد و به گردنم و بعد به چشمام نگاه کرد.
دستش رو از دستم بیرون کشید و دوتا دستش رو دو طرف گردنم گذاشت وگفت:کریستینا..فقط فردا و پس فرداست و اونوقت..من و تو..میتونیم..ببین..من نمیخوام کاری کنم که..
سریع گفتم:نمیخوایم؟
خشن اخم کرد که گفتم:من امشب میخوامت..پسم نزن..خواهش میکنم..
زل زد تو چشمم.
سینه اش خیلی تند بالا و پایین شد و بي طاقت نگام كرد و خیلی سریع گردنم رو فشار داد و سمت خودش کشید و لبام رو قفل کرد.
محکم و پر عطش مشغول بوسیدنم شد.
دستم رو سمت دکمه های پیرهنش بردم و اینبار مخالفتی نکرد.
پر خواهش و داغ میبوسیدم.
پیرهنش رو سریع از تنش در اورد و پرت کرد کنار.
داغه داغ بودم.
لبامون رو جدا کردم و به بدن بی نقص و ورزیده اش نگاه کردم و دستم رو نرم روی سینه اش کشیدم.
کمرم رو گرفت و بلندم کرد و روی تخت خوابوندم.
بهش لبخند زدم.
روم نیم خیز شد و لبام رو داغ و مردونه بوسید و دستش رو سمت بندهای جلوی لباس سینه ام برد.

کریستیناOù les histoires vivent. Découvrez maintenant