اشكم از دلتنگي و درد شديد جمله جولي اروم جاري شد.
گفت اون كثافت مياد سراغم و نميتونم ازش فرار كنم؟هه
ادوارد دستي به بازوم كشيد و گفت:هي..عزيزم..جاي دوري كه نميريم..
خودش ميدونست بيشتر غمم از چيز ديگه ايه ولي اينجوري ميخواست وانمود كنه چيزي نشده و اين برام بهتر بود.
به زور بهش لبخند زدم.
شيطون گفت:نكنه پشيمون شدي؟
با بغض بلند خنديدم و گفتم:بگم اره ميذاري برم پيش مامانم ايناا؟
خبيث گفت:عمراا
بلند خنديدم و پيشونيمو به پيشونيش چسبوندم و گفتم:پس تا ابد بيخ ريشتم..
خنديد و منو به خودش چسبوند و گفت:نفسم به نفست بنده..نموني مردم..
دستم رو روي صورتش گذاشتم.
دستم رو گرفت و بوسيد.
-بابام چي بهت گفت لبخندت محو شد و اونجوري نگام كرد؟
ادوارد-هيچي
-ادوارد
ادوارد-هيسس
و سرمو بوسيد.
فهميدم نميخواد حرف بزنه.
با ذوق گفتم:ميريم كلبه خودت ديگه؟
لبخند زد و گفت:اره..كلبه ام رو كاملا براي عروسم اماده كردم..اميدوارم خوشت بياد..
ذوق زده گفتم:مطمينم مياد..
كالسكه وايستاد.
ادوارد ذوق زده پياده شد و دستش رو سمتم گرفت.
با لبخند دست توي دستش گذاشتم و پياده شدم.
كالسكه رفت.
ادوارد با لبخند عميقي دستم رو كشيد و سمت خونه رفتيم.
در رو باز كرد و خودشو كنار كشيد تا من داخل شم.
با ذوق رفتم داخل.
وااي خداي من..
شوكه و شگفت زده دستم رو روي دهنم گذاشتم و به خونه خيره شدم.
بيشتر وسايل كلبه اش عوض شده بود و شيك تر و مدرن تر شده بود و جاي جاي كلبه نقلي قشنگش گلدونهايي پر از گلهاي رنگارنگ بود.
با شوق بالا و پايين پريدم و گفتم:واااي خداي من..اينجا خيلي خيلي خوشگل شده ادوارد..
با خنده در رو بست و گفت:پس خوشت اومده؟
عاشقونه نگاش كردم و گفتم:خيلي..
ادوارد-نميخواي بالا رو ببيني؟
لبخندي زدم و عين بچه ها دويدم و از نردبون بالا رفتم.
زل زدم به تختش كه ملافه خيلي قشنگي روش پهن بود و روش پر از گلهاي پر پر شده و دور اتاقم پر از گلدون گل.
واقعا قشنگ بود.
دستش از پشت دور كمرم حلقه شد.
ضربان قلبم بالا رفت.
كنار گوشم گفت:قشنگه نفسم؟
گوشم از گرماي نفسش سوخت.
چشمامو بستم و اب دهنم رو قورت دادم و اروم گفتم:اره..خيلي قشنگه..
اروم گفت:ديگه ببخش..توان و بودجه ام همين بود..
عاشقونه گفتم:هي..محشره
گردنم رو نرم بوسيد.
كل وجودم اتيش گرفت و لرزيدم.
از لرز بي اختيار خواستم خودمو جلو بكشم ولي دستش بهم اجازه نداد.
دستش رو تنگ تر كرد و بوسه ي اتشين ديگه اي به شونه ام زد.
قلبم تند تند خودشو به ديواره ميكوبيد.
بغض بدي اومد تو گلوم.
ميترسيدم..اره..به طرز مسخره اي شديد ترسيده بودم.
لعنت به تو جولي..
تصوير اون حركتهاي وحشيانه توماس براي تصاحبم توي ذهنم نقش بست.
خيلي سريع و شديدسعي كردم دست ادوارد رو از دورم باز كنم و با عجله دستش رو باز كردم و ازش فاصله گرفتم كه نذاشت دور بشم ومچ دستم رو گرفت و منو سمت خودش كشيد.
برگشتم و پرت شدم تو بغلش.
مچ دستام رو رها نكرد و به سينه اش چسبوند.
طاقت نگاه كردن تو چشمش رو نداشتم.
اون يكي دستش رو روي كمرم كشيد.
واضح و شديد لرزيدم واشك تو چشمم حلقه زد.
خيلي جدي و ناباور گفت:كريستيناا..نگام كن..
تكون نخوردم.
بلندتر گفت:گفتم توي چشمام نگاه كن..
از جديتش به اجبار سر بلند كردم و زل زدم تو چشمش.
جدي نگام ميكرد.
اشكم اروم جاري شد.
ادوارد-ازم ميترسي عروس من؟
اشك دومم جاري شد.
ناباور گفت:كريستينااا
سرمو تكون دادم و لرزون گفتم:ببخشيد..من..من اصلا نميدونم چمه..من..من..
نذاشت ادامه بدم ودستش رو روي نيم رخم كشيد و اروم اشكم رو پاك كرد و نرم گفت:ميدونم دنياي من..ميدونم..ترسيدي..خيلي هم ترسيدي....نترس عزيزم..امشب نه..بهت دست نميزنم..تا هر وقت تو بخواي صبر ميكنم..نميخوام اذيت بشي..
و بينيمو بوسيد.
جمله اش ارامش رو به وجودم اورد.
با ارامش چشمامو بستم.
به اين سكون نياز داشتم..به اينكه اون ترسهاي ناراحت كننده رو از خودم دور كنم.
بابغض گفتم:دوستت دارم ادواردم..مرسي كه انقدر خوبي..
خنديد و با عشق منو تو بغلش كشيد و شيطون گفت:خوب ميدونستم اون همه تعارف و شيطنت تو خالي بود..حالابايد صبر كنم تا ترس عروسك كوچولوم بريزه تا اونو مال خودم كنم..
با شرم لبخند لرزوني زدم.
اروم تاج و تورم رو از روي سرم برداشت و منو تو اغوشش بلند كرد و روي تخت خوابوندم.
نميخواست جلو بياد ولي چشماش برقي زد وخمارخودش رو نرم روم كشيد و لبام رو بوسيد.
داغ و پر عطش.
ازش مطمين بودم..ميدونستم حرف كه ميزنه زيرش نميزنه.
خيلي داغ شده بود ولي يه دفعه خودشو عقب كشيد و يه لبخند قشنگ و لرزون بهم زد و خودشو كنارم كشيد.
بهش نگاه كردم.
توي چشماش خواهش و نياز موج ميزد اما عقب كشيده بود.
ادوارد-ميدوني پدرت منو كنار كشيد چي گفت؟
زل زدم بهش.
ادوارد-گفت مبادا يادم بره دختركش يه بار ديگه عروس شده..گفت نكنه واسه..واسه باكره نبودن دخترش اخم و تخم كنم و تلخ بشم..گفت قلب و روح ادماست كه مهمه نه جسمشون..
بغض كردم.
لبخندي زد و ادامه داد:نميدونست اولين بار خودم روح و قلب و جسم دخترش رو تصاحب كردم و..
لبخندش شيرين تر شد و گفت:و نميدونست بايد خيلي تلاش كنم تا ترس دختركوچولوش بريزه..
لبمو گاز گرفتم.
دستم رو روي صورت مردونه اش گذاشتم.
چشماشو بست و سرش رو سمت دستم خم كرد.
چشماش رو باز كرد و خودشو جلوتر كشيد و دستش رو نرم و نوازش وار روي صورت و موهام كشيد و اروم و عاشقونه زمزمه كرد:گفتم امشب خيلي زيبا شده بودي؟
خيلي ريز خنديدم و گفتم:نه..نگفته بودي..
خنديد و پرعطش پيشونيمو طولاني بوسيد وبعد لبام رو بوسيد و با چشمايي كه داشت يك صدا اسمم رو صدا ميكرد گفت:عين فرشته ها توي اين لباس سفيد ميدرخشيدي..
و دستش رو نرم و اروم روي شكمم كشيد و نفس خيلي عميقي بيرون داد و اروم گفت:الانم داري ميدرخشي..اونقدر كه چشمام داره ميسوزه عروس من..
و چشماشو بست و پيشونيش رو روي گردنم گذاشت.
يه دفعه اي و سريع از جاش بلند شد و داغون گفت:تنهايي كه نميترسي عزيزدلم؟
با ترس و دلهره گفتم:كجا؟
برگشت زل زد بهم.
سينه اش تند تند بالا و پايين ميرفت.
انگار محوم شده بود و سوالم رو يادش رفت.
سريع سر تكون داد و گفت:فقط چند لحظه..تا لباست رو عوض كني برميگردم..
و بهم پشت كرد و سمت نردبون رفت.
بي اختيار گفتم:يعني تو كمكم نميكني عوضش كنم؟
وايستاد.
به وضوح صداي نفس هاي سنگين شدشو ميشنيدم.
كلافه بود.
اروم گفت:چرا همه وجودم..چرا..كمكت ميكنم..
برگشت سمتم.
سريع از روي تخت پايين اومدم و پشت بهش وايستادم و گفتم:زيپش از پشته..خودم نميتونم..
و دستم رو بردم پشتم و تلاش بي فايده كردم.
دستم رو از پشت بوسيد و بعد دستش رو سمت زيپ لباسم برد.
اروم زيپ رو پايين كشيد.
لبش رو نرم روي گردنم گذاشت.
كل وجودم سوخت.
اروم زيپ رو پايين ميكشيد و لباش رو هم رو كمرم ميكشيد.
همه وجودم داشت از لذت و هيجان ميلرزيد.
خيلي خيلي گرمم بود.
زيپ تموم شد.
سريع منو سمت خودش برگردوند و لبام رو قفل كرد.
خيلي گرم..خيلي پروسوسه..خيلي اتشين..
لبامو با عشق بين لباش ميچرخوند و به بازي ميگرفت.
دستش رو داغ روي قسمت برهنه كمرم كشيد.
دستاش داشت پوستم رو به اتيش ميكشيد.
تو وجودم غوغايي بود.
نميتونستم از اين گرما بگذرم.
دستامو دور گردنش انداختم كه لباش رو سريع ازم جدا كرد و سعي كرد لبخند بزنه و گره دستامو از دور گردنش باز كرد.
جدا شدن لباش تازه بهم فهموند ترس در مقابل ارامش و لذتي كه ادوارد بهم ميده بي معنيه.
جدا شدن لبا و دستاي ادوارد دليل اين ترس بود و داشتنشون خود ارامش.
همه وجودم ادوارد رو طلب ميكرد.
گرم شده بودم.
ولي اروم و به زورخودشوعقب كشيد و گفت:فقط چندلحظه عزيزم..تو بخواب..زود برميگردم..
و رفت.
غم زده رفتنش رو نگاه كردم.
نه..من نميخواستم بره.
اون رفت تا من اروم باشم و اذيت نشم ولي..ارامشم اون بود.
باغم چشمامو بستم و دستم رو روي صورتم كشيدم.
لعنت به تو توماس..لعنت به تو جولي..
ما كه رابطه اولمون نبود..ترس از رابطه و درد نبود.
ترس از صحنه ي روبرويي هام با توماس كثافت بود كه ميخواست تصاحبم كنه و اين..اين ترسونده بودم.
ولي الان كه ادوارد رفته بود فهميدم ادوارد تمام ارامشيه كه نياز دارم.
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.