9.قبرستون

1.8K 184 18
                                    

بابا استفن و مامان مری تصیمشون رو جدی کردن.
از تاج و تخت انگلستان کناره گیری کردن و طی مراسم باشکوهی دین و جولی رو به عنوان جانشین روی تخت سلطنت نشوندن..البته هنوز تا زمان حیات مامان و بابا اون تخت بهشون تعلق داشت و هرزمانی که به قصر برگردن عزت و احترام و قدرتشون رو دارن.
غم دنیا تو دلم خونه کرده بود و بغض راه نفسم رو بسته بود.
مامان و بابا قصر رو به مقصد به قول خودشون خونه عشقشون ترک کردن و منو به دین سپردن.
خوب میدونستم دین مثل کوه پشتمه اما دلم به شدت از رفتن مامان و بابا گرفت.
عین مادر مرده ها خودم رو جمع کردم.
دین هم که از یه جای دیگه عصبی و درگیر بود سر من خالی کرد.
با غم و ناراحتی زدم زیر گریه.
با گریه دویدم و از قصر زدم بیرون.
دلتنگی مامان و بابا با وجود اینکه فقط چند ساعت از رفتنشون گذشته بود داشت جگرم رو اتیش میزد و بدتر از اون دعوام با دین بود.
دوست داشتم برم یه جا که تنها باشم.
چون ظهر بود احتمال دادم قبرستون خالیه.
نمیدونم چرا ولی پناه بردم به قبرستون.
رفتم جایی که هیچ کس نبود و هیچ قبری نبود و رو زمین نشستم و سرم رو پایین انداختم و زدم زیر گریه.
هنوز نرفته دلتنگشون شده بودم.
مامان عزیزم که فارغ از مقام و قدرتش همه لحظات سخت ودردناکم کنارم بوده و دختر کوچولوش رو تنها نذاشته.
بابایی که بی نهایت عاشقش بودم و همیشه لوسم کرده بود.
شاید تقصیر مامان و بابا بود..خیلی لوسم کرده بودن که حالا اینجوری کم اورده بودم.
خیلی وقت بود گریه میکردم و گریه ام اروم شده بود.
دلم واقعا پر بود.نمیدونم از کجا..فقط میدونم پر بود.
گاهی ادم نمیدونه دلش چرا گرفته..فقط دنبال یه بهونه است تا اشک بریزه و خودش رو اروم کنه.
صدایی گفت:تموم شد؟الان اروم تری؟
سریع و با ترس سرم رو بلند کردم.
ادوارد.
روبروم رو تکه سنگی نشسته بود.
با خشم داد زدم:هر قبرستونی میرم باید مثل عجل معلق سبز بشی؟
عمیق نگام کرد و اروم گفت:برای دیدن خانواده ام اومده بودم که صدای گریه بلندت رو شنیدم.
ازش رو برگردوندم.
کمی شرمنده شدم ولی نه زیاد..تقصیر خودش بود که همیشه یه دفعه ای سبز میشد.
ادوارد-ادما وقتی یه نفر رو از دست میدن تازه میفهمن چقدر اون شخص براشون عزیز بوده.
با خشم برگشتم نگاش کردم وگفتم:خداروشکر کسی رو به اینجا نسپردم.
لبخند باریکی زد وگفت:پس چرا اینجایی؟
ارامش و متانت خاصی تو صداش بودم.
جوابی برای سوالش داشتم.
کمی فک کردم و بعد اخم کردم وگفتم:نمیدونم..عزیزایی ازم دور شدن..خداروشکر از دستشون ندادم ولی ازم دور شدم و دلیل بی دلیل پر بود..واقعا نمیدونم چرا ولی پر بود و بی اختیار پام اینجا کشیده شد..
لبخندش رو عمیق تر کرد و نفس عمیقی کشید وگفت:فاصله های ادمهای این دنیا رو میشه از بین برد..این مرگه که یه فاصله دایمیه که نمیشه از بینش برد..
حس کردم صداش غم قدیمی و پردردی گرفت وپوزخندی زد وگفت:ببین چی دارم میگم..حرفهایی رو به تو میزنم که خودم بهشون عمل نکردم..
با غم ازم رو برگردوند.
نگاش کردم.
اروم و جدی گفت:من 6سال پیش فرصتش رو داشتم ولی فاصله ام رو با ادمهای این دنیا که عزیزترین هام بودن از بین نبردم و اونا..اونا..
اروم گفتم:چی به سرشون اومد؟مربوط به اون قضیه است که گفتی هیچ کس تو محل زندگی سابقت نیست؟
اروم و خیلی جدی انگار ازارش میداد سر تکون داد و گفت:اره..دیگه هیچ کس اونجا نیست..
-چرا؟اونا کجان؟
سرش رو سمتم برگردوند و زل رد تو چشمم.
حس کردم نمیخواد بگه ولی گفت:سوختن..
از غم جمله ی وحشتناک یهوییش اشک تو چشمم حلقه زد و ناباور زل زدم بهش.
همونجور خیره تو اشک حلقه زده چشمم بود و اروم گفت:پدر،مادر و خواهرم رو توی اتش سوزی از دست دادم...
پر غم گفتم:خدای من..
سرش رو پایین انداخت.
اروم و پردرد گفتم:خیلی دوسشون داشتی؟
به دستاش نگاه کرد و داغون گفت:خیلی..خواهرم فقط 5سالش بود..
اشکم اروم چکید.
-خدای من..متاسفم..واقعا متاسفم.
سر بلند کرد و زل زد تو چشم بارونیم.
اروم گفتم:میشه بپرسم چجوری این اتفاق..
ولی ادامه ندادم.
همونجور خیره تو چشمم گفت:راهزنا به دهکده مون حمله کردن و پناه خواستن ولی مردم بهشون پناه و غنیمت ندادن و اونا هم همه مردم دهکده رو سوزوندن..اون موقع من پیش پزشکی خارج شهر کارگری میکردم و ازش طبابت یاد میگرفتم..
غم بدی تو وجودم رخنه کرد.
رفتم کنارش نشستم و بی اختیار دست روی بازوش گذاشتم  و گفتم:تقصیر تو نبود..تو نمیدونستی این اتفاق براشون میوفته وگرنه فاصله رو از بین میبردی..مطمینن اونا الان تو جایی خوبین و افتخار میکنن که تو یه پزشکی و به دیگران کمک میکنی..
سرش رو کج کرد و به دستم روی بازوش و بعد تو چشمم نگام کرد.
نگاهم دلسوزانه و مهربون بود و گمانم همین رو دیده بود که چشم ازم بر نمیداشت.
اروم گفت:خیلی وقتا اینا رو به کسی نگفتم.
لبخندی زدم و شونه بالا انداختم و گفتم:مادرم همیشه میگه گاهی ادما نیاز دارن با یکی حرف بزنن..
ادوارد-حالا تو بگو..چی به سر تو اومده؟
دوست داشتم اروم بشم و واسه همین اروم گفتم:پدر و مادرم..تصمیم گرفتن ما رو تنها بذارن..یه دعوای حسابی هم با داداشم کردم..البته خیلی حسابی نبوداا ولی خوب دلم پر بود.
بلند شدم و راه افتادم و اونم باهام همقدم شد.
ادوارد-ما؟
-من و برادرم که ازدواج کرده..دراصل ما 5تایی با هم زندگی میکردیم و..الان اوما میخوان ما رو ترک کنن..تا زندگی ارومتر و عاشقونه تری رو در پیش بگیرن..
لبخندی زدم وبا شوق گفتم:اونا دیوانه وار عاشق همن..عشق پرتب و تاب و فوق العاده ای که میشه یه کتابش کرد.
لبخند جذابی زد.
ادوارد-و تو دوس نداری برن؟
شوقم کنار رفت و با بغض گفتم:رفتن..و من..دلتنگشونم..خیلی..
ادوارد-خیلی دور شدن؟
-با کالسکه فقط چند ساعت..میدونی زیادی بهشون وابسته ام..
لبخند باریکی زدم وگفتم:اونقدر لوسم کردن که نگووو..
ادوارد-پس این دخترکوچولوی لوس دلتنگشون شده..
اخم کردم و وایستادم.
که لبخند قشنگی زد و وایستاد نگام کرد.
ادوارد-راه درمانت پیدا شد..یه کالسکه اجاره کن و خودت رو بهشون برسون..
چشمکی زد وگفت:اگه پول خوبی بدی خودم میتونم ببرمت..
لبخند ارومی رو لبم اومد.
ادوارد-این لبخند یعنی میری پیششون؟
شیطون گفتم:الان پول همراهم نیست..وقتی پول حسابی اوردم حتما میرم..
خندید وگفت:حاضرم نسیه ببرمت..پولش رو بعدا برام بیار..اینجوری مجبوری باز بیای و..
زل زدیم تو چشم هم.
دستش رو بالا اورد و خیلی اروم دسته موی باریکی رو جلوی صورتم بود توی دستش گرفت و نرم نوازشش کرد و اروم گفت:اینجوری مجبوری باز بیای و میبینمت..
لبخند جذاب نرمی زد.
بی تجربه و ناشی همونجور نگاش کردم واروم اب دهنم رو قورت دادم.
نگاش کردم.
نگام میکرد.
یه دفعه ای و خیلی سریع قبل اینکه بفهمم چی شد سرش رو جلو اورد و لباش رو روی لبم گذاشت.
انگار یه سطل اب خیلی یخ روم خالی کرده باشن.
قلبم هری ریخت و کل بدنم یخ کرد.
سریع و طبق یه عکس العمل غیر ارادی محکم صورت و بدنم رو عقب کشیدم و دستم رو محکم توی صورتش کوبیدم.
لباش فقط چند ثانیه بی حرکت و محکم روی لبم مونده بود.
با جدا شدن لبامون سریع چشماش رو بست و لبش رو محکم گاز گرفت و دستش رو خیلی کوتاه و سریع روی صورتش کشید وبا عجله و هول گفت:من..من..نمیخواستم..من..
خشم غیرقابل کنترلی تو وجودم بود..
سریع ازش رو برگردوندم و با عجله قدمهایی حالت دو برداشتم و از حصارهای قبرستون رد شدم و دویدم.
این اشتباهه..اون..اون حق نداره منو ببوسه..من بانوی سوم یه قصرم..من دختر پادشاهم  و اون..
نه..نه این درست نیست..باید برم.
من..
واقعا هول کرده بودم.
تا حالا هیچ مردی نبوسیده بودم و الان..الان درونم انگار داشت میجوشید.
سریعتر دویدم.
صدای قدمهاش پشت سرم میومد.
نمیدونستم دارم چیکار میکنم.
یه دفعه بازوم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش.
هر دو با نفس نفس زل زدیم به هم.
احساس ضعف میکردم.
اشکی تو چشمم حلقه زد و اروم جاری شد.
با دیدن اشکم شرمنده و درمونده گفت:من واقعا نمیخواستم..نمیخواستم چنین کاری کنم..نمیخواستم اذیتت کنم..واقعا متاسفم..من..میدونم در حدت نیستم..من..نمیخواستم.
درمونده به اشکم نگاه کرد.
اروم خودم رو عقب کشیدم که به یه درخت خوردم.
دستام رو به درخت گرفتم و به اتفاق افتاده فک کردم.
به اون لحظه که لباش روی لبم بود..
یه حس خیلی جدید بود.
نفس نفس زدم.
اروم و لرزون گفتم:من باید..باید برم..هوا داره تاریک میشه..
و خواستم برم که سریع اومد جلوتر و دستاش رو دو طرف سرم روی درخت گذاشت وگفت:اگه اینجوری بری خودم رو نمیبخشم دوشیزه کریستینا..
زل زدم توی چشماش.
چشمای مشکی که خودم رو توش میدیم.
نگاهم رو از چشماش به لباش کشیدم.
سریع و با استرس دوباره به چشماش نگاه کردم.
نمیدونم داشت باهام چیکار میکرد..
انگار تا حرف مشخصی رو نمیزدم نمیذاشت برم.
چشماش یه جوری بود که بی اختیار و برای رهایی خیلی اروم گفتم:میتونم فک کنم اتفاقی نیوفتاده..اگه این..ارومت میکنه..
لبخند باریک ولی ناراضی رو لبش اومد..انگار انتظار چیز بیشتری داشت.
سریع سرم رو خم کردم و از زیر دستش رد شدم و دویدم و رفتم.
اون روز یه جور خاصی بودم.
خودمم نمیفهمیدم حسم چیه..فقط مثل دختر بچه ای بودم که خطایی رو برای اولین بار انجام داده و اون خطا چون اولین تجربه اش بوده کمی براش شیرین بود.
شیرین با خشم..شیرین با دلشوره..
من اون مرد رو نمیشناختم..نمیدونستم کیه..چیه و حتی نمیدونستم چرا میخواسته ببوستم ولی میدونم اوج حماقته که از بوسه خیلی خیلی کوتاهه یه مرد روستایی ساده اینجوری بشم اما شده بودم.
حرف زدن با ادوارد به طرز غیر قابل باوری ارومم کرده بود.
با لحن اروم و مخلوط با شوخیش بهم فهموند مشکلم اونقدر بزرگ نیست و میتونم این دلتنگی رو رفع کنم.

کریستیناWo Geschichten leben. Entdecke jetzt