30.اشتباه کشنده

1.6K 157 35
                                    

درد عمیق جدایی ادوارد تو کل وجودم ریشه دونده بود.
سربسته یه چیزهایی به مامان گفته بودم اما توان دهن باز کردن برای بابا رو نداشتم.
اون از اون مدت نبودنش و اینم از بودن و نخواستنش.
قلبم از شنیدن جمله "نمیخوام ديگه ببينمت"ش خیلی گرفته بود.
خیلی شنیدن این جمله ازش درد داشت.
نمیتونستم باور کنم همه اون حس پاک و قشنگ و کارهای صادقانه دروغ بوده باشه..نه..دروغ نیست..اون فقط اینکار رو کرد تا من برم..برم و به قول خودش خوشبخت بشم.
خوشبخت..هه..بدون اون مگه میشه خوشبخت شد؟
با غم و بیحال توی باغ نشستم.
مامان اومد کنارم نشست.
مامان-کریستینا..شاید اون کار درستی کرده..
با غیض چشمام روبستم و لرزون گفتم:مامان..لطفاا
مامان-کریستینا اینجوری که داری خودتو نابود میکنی خوبه؟
هیچی نگفتم.
مامان-امروز میری دیدنش؟
با بغض گفتم:نمیخواد ببینتم..
دستم رو با غم روی صورتم کشیدم.
مامان-اینجور بی قرار بودن نابودت میکنه..تکلیفت رو روشن کن..کریستینا من مادرتم..دوستت دارم..نگرانتم..میخوام تصمیمی بگیری که برات بهترین باشه..که در امان نگهت داره..میخوام اروم باشی..شاد باشی..خوشبخت باشی..پس برو..برو تا تكليفن با خودت و اون و قلبت روشن بشه
با بغض چشمام رو بستم.
این ارزوی خودمم بود ولی بدون ادوارد خوشبختي معنايي نداشت.
فک کردن به نبودش هم دردناک بود.
ظهر بیحال و درمونده سمت خونه ادوارد راه افتادم.
پشت درختی وایستادم و نگاه کردم.
تو باغ نبود و دور و بر کلبه هم خالی بود.
اروم جلو رفتم و از پنجره های خونه داخل رو نگاه کردم.
از پنجره مطب دیدمش.
رو تخت مطبش دراز کشیده بود و به سقف خیره بود.
اروم رفتم داخل.
متوجهم نشد.
پردرد جلوی در وایستادم ونگاش کردم.
اروم و با بغض زمزمه کردم:میدونم دوست نداری ببینیم ولی..ولی من دوس داشتم ببینمت..
یه دفعه شوکه و متعجب سرش رو سمتم برگردوند و با غم نشست و نگاه عمیقش رو بهم دوخت.
پوزخندی زدم و خیره نگاش کردم.
لبام لرزید و اشکی از چشمم پایین اومد.
سریع رو برگردوند و سرش رو سمت مخالفم گرفت و بلند شد.
با عجله اومد از کنارم رد بشه که با غم و خشن گفتم:انقدر ازم بدت میاد که نگام نمیکنی؟
فکش منقبض شد و یه دفعه و خیلی محکم شونه ام رو گرفت و هولم داد و کوبوندم به درگاه در.
خودش خیلی نزدیک و عصبی نزدیک بهم وایستاد و زل زد تو چشمم.
منم زل زدم تو چشمش.
تند و خشن نفس میکشید.
خودم رو کمی جلو کشیدم و بدنم رو مماس با بدنش کردم و دلتنگ کف دستم رو روی صورتش کشیدم.
نفساش تند تر و داغون تر شد و پردرد چشم بست و سرش رو به سمت مخالف کج کرد.
به گردن ورزیده اش که رگش بیرون زده بود نگاه کردم و خودم رو جلوتر کشیدم و لبم رو روی گردنش گذاشتم.
اخ زیرلبی از دهنش خارج شد و محکم چنگ زد لای موهام.
دستام رو دو طرف گردنش گذاشتم و پیشونیم رو به گردنش تکیه دادم.
با درد دستش رو لای موهام کشید و سرم رو توی گردنش نگه داشت و با دست دیگه اش کمرم رو گرفت.
داغون گفت:نمیکشم کریستینا..
اروم گریه کردم و گفتم:منم نمیکشم..دوری از تو رو نمیکشم..بگو که اون حرفا دروغ بوده.بگو که دوسم داري..بگو
پردرد گفت:هرکاری کردم که نگمش..هرکاری میکنم تا تمومش کنم اما..اما..
من خیلی محکم به خودش فشرد و گفت:دوستت دارم..خیلی زیاد..
بلندتر گریه کردم.
موهام رو نوازش کرد.
ادوارد-تو پرنسس کریستینا..دوست داشتنی ترین اشتباه کشنده ای هستی که نصیبم شده..
بین گریه اروم خندیدم.
داغون گفت:جانم..بخند..همیشه بخند.
سربلند کردم و به قیافه خسته و پردردش نگاه کردم.
-دیگه منو از خودت نرون..
غم چشماش بیشتر شد وسرش رو پایین انداخت و گفت:درست نیست کریستیناا..بودنمون باهم انتهایی نداره..
کلافه گفتم:انتها رو ما میسازیم..پس یه انتهای مشترک بساز..
سر بلند کرد و زل زد بهم وگفت:مشترک؟یه دکتر روستایی با یه پرنسس؟
عصبی گفتم:یه انتهای مشترک برای دونفر که همدیگه رو دوس دارن..
پشت دستم رو روی صورتش کشیدم و ناراحت گفتم:باش..بذار باشم.بذار ببینیم سرنوشت ماها رو تا کجا میبره..بذار کنار هم باشیم...
زل زد تو چشمم و سرش رو جلو اورد و پیشونیم رو بوسید و پردرد گفت:باشه..داشتن و بودنت حتی برای یه لحظه از خدامه..کاش میفهمیدی که فقط خوشبختی و شادیت رو میخوام.چیزایی که کنار من نیست..
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و ناراحت و سردرگم چشماش رو بست.
اروم و پردرد گفتم:هست..
دست بردم پشت شونه اش..مثل روزهای اول.
قیافه درهم کشید و دستم رو گرفت و روی سینه اش گذاشت.
- مشکل پشت شونه ات چیه؟
لبخند بیجونی زد و فقط نگام کرد.
خودش رو عقب کشید و بهم پشت کرد.
این یعنی قرار نیست جواب بگیرم.
نفس عمیقی کشیدم.
اروم و زیر لب گفتم:خداحافظ..
اما حتی برنگشت نگام کنه و همونجور پشت بهم وایستاد.
پوزخندی زدم و از خونه اش زدم بیرون.
کمی از خونه اش دور شدم..ولی بغض بد تو گلوم بهم امون نداد.
بی اختیار برگشتم سمت خونه اش.
رفتم سمت پنجره مطبش تا کمی نگاش کنم.
روي تخت مطبش نشسته بود و به زمین نگاه میکرد.
صدای مردی به گوش رسید:ادوارد..خوبی؟
نگاه کردم.
یه مرد جوون جلوی در اتاق وایستاده بود و به ادوارد خیره بود.
تازه اومده بود..بعد رفتن من.
کمی خودمو ازجلوی پنجره کنار کشیدم که نبینتم.
ادوارد با صدای بیجونی گفت:خوب؟هه اره..خوبم..خیلی خوبم..
پسر-خری دیگه..اخه احمق همه ارزوشونه دختر پادشاه رو ببینن و دختره یه نیم نگاه بهشون بندازه..اونوقت این دختره عاشقت شده تو غمبرک زدی؟
ادوارد خشن گفت:خفه شو تایلر..اره خرم..خرم چون عاشقشم و دوست ندارم درد بکشه که با من میکشه..چیکار کنم؟پرنسس انگلستان رو بیارم توی کلبه خرابه ام؟
با بغض زل زدم به صورتش.
پسری که فهمیدم اسمش تایلره-نه..اونو چرا بیاری اینجا..تو برو تو قصر..یه سمت درباری و بعد داماد پادشاه..خدارو چه دیدی..شاید سلطنت به پرنسس و در نتیجه به تو رسید.
ادوارد یه دفعه ای بلند و خشن گفت:یا خودت لال شو یا تک تک دندونات رو توی دهنت میشکونم..بهت اجازه نمیدم حسم رو با مزخرفاتت قاطی کنی..
پردرد و اروم گفت:دوسش دارم لعنتی..خودشو..نه ثروتشو..نه دارایی هاشو..دل لعنتيم وقتي لرزيد كه نميدونستم كيه..الان چجوري ميتونم داشته باشم؟چجوري يه پرنسس با يه دكتر روستايي ما ميشه؟
اشک روی صورتم سر خورد.
چیزهایی که باید میشنیدم رو شنیدم.
پردرد سمت قصر راه افتادم..

کریستیناWhere stories live. Discover now