شبونه برای اینکه با قیافه توماس کمتر روبرو بشم با کالسکه رفتم پیش مامان و بابا.
بماند که بابا با شیطنت نگام کرد و فهمید که میخوام توماس رو بپیچونم.
صبح بارون خیلی قشنگی سر گرفت.
با لبخند به بارون خیره شدم
مامان اصرار کرد با کالسکه برم ولی قبول نکردم و شنلم رو سر کردم و با لبخند زیر بارون راهی شدم.
بارون کلا خیسم کرده بود ولی خوشحال بودم و احساس ارامش میکردم.
ادوارد جلوی کلبه اش دستاش رو به نرده ها گرفته بود و سرش رو پایین انداخته بود و تو بارون بی حرکت وایستاده بود و داشت خیس میشد.
عصبی و ناراحت به نظر میرسید..شايدم نگران
بغض کردم.
سر بلند کرد و دیدم.
لبخند پردردی رو لبش اومد.
لباسم رو بلند کردم و سمتش دویدم.
اونم قدمهاش رو سریع کرد و سمتم اومد.
هر دو سمت هم دویدیم و زیر اون بارون به محض رسیدن به هم لبهامون رو قفل کردیم.
بی توجه به بارون شدید محکم و پر عطش هم دیگه رو میبوسیدیم..
داغ لمسم کرد.
اب از سر و روی هر دومون میچکید اما برامون مهم نبود.
لبامون رو جدا کرد و کمرم رو محکم گرفت و بلندم کرد و چرخوندم.
بلند خندیدم.
باز چرخوندم و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند...موهام توی صورتش ریخت.
با خنده بلند دستم رو توی موهاش فرو کردم.
من مدام میخندیدم ولی اون اصلا نمیخندید.
اروم در حال چرخوندن زمین گذاشتم و بدون اینکه پیشونیش رو از پیشونیم جدا کنه دستاش رو روی پهلوم کشید.
با لبخند دستام رو دوطرف صورتش گذاشتم.
بدجوری خیس شده بودیم.
باز لبام رو بوسید.
بی وقفه..داغ.
خیلی داغ..
بلندم کرد و داخل خونه کشیدم.
همونجور پر عطش و شیرین میبوسیدم.
منو توی اتاق خوابش برد و توی تختش خوابوند و روم نیمه خیز شد.
بوسه های اتشینش لبام رو یه ثانیه رها نمیکرد..
نفسم داشت از این همه احساس قشنگ بند میومد.
محکم نوازشم کرد.
پرعطش دستش رو بند پشت لباسم برد ولی یه دفعه ای عین جن دیده ها از جا پرید و پشت بهم رو تخت نشست.
صدای نفس نفس زدن های بلندش و صدای ضربان قلبش حتی به گوشم منم میرسید.
قلبم تند میزد.
نشستم و دستم رو لرزون روی کمرش گذاشتم.
سریع و غیر عادی خودش رو جلو کشید تا دست من ازش جدا بشه.
گنگ نگاش کردم.
چرا به پشتش حساسه؟قبلا هم اینو دیدم..دیدم که وقتی دستم روی پشتش قرار میگیره قیافه اش رو جمع میکنه و خودش رو کنار میکشه.
داغون و هول گفت:این اشتباهه..منو ببخش..دست خودم نبود..من..من حق ندارم انقدر به تو نزدیک بشم..یعنی نباید..من نفهمیدم چی شد..
سریع بلند شد والکی پر انرژی گفت:سیب های باغ رو چیدم..باید ببینیشون..
و سریع رفت بیرون.
رفت تا خودش رو اروم کنه..
منم نمیدونستم چی میخوام..نزدیکش رو میخواستم.
گرما و عطشش رو دوس داشتم.
با یه سبد سیب سرخ برگشت.
زیاد نبودن اما خوشگل و قرمز بودن.
ذوق زده گفتم:وای خدای من..چقدر خوشگلن..
با لبخند پردردی نگام کرد.
یه سیب بالا گرفت و گفت:بیا..بخورش..
-نه..مرسی..
اخم شیرینی کرد و گفت:نه مرسی چیه؟بخور ببینم..
شیرین گفت:دوس دارم بخوری..
لبخندی بهش زدم.
سیب رو جلوی دهنم گرفت.
بدون اینکه سیب رو از دستش بگیرم یه گاز بهش زدم.
خیلی خوشگل نگام کرد وگفت:یه گاز کوچولوی کوچولو...
در حال جویدن ریز خندیدم.
واقعا سیب خوشمزه و شیرینی بود..
-خیلی خوشمزه است..
گونه ام رو بوسید وگفت:مطمینم تو خوشمزه تری..
شرمگین لبم رو گاز گرفتم.
لبخندی زد وگفت:بقیه سیب ها رو با خودت ببر..
سریع گفتم:نه..
ادوارد-چرا نه؟میبریشون..
نفس خیلی عمیقی کشید و به سیب نگاه کرد وگفت:این پسره چی شد؟توماس..
لبخندی زدم و پر انرژی گفتم:اصلا اصلا اصلا ندیدمش..
اروم گفت:خوبه.
دست پانسمان شده اش رو گرفتم و بوسیدم و روی صورتم گذاشتمش.
لبخند مهربونی زد.
یکی از بیرون صدا کرد:ادوارد..
ادوارد سریع بلند شد وبه من گفت:الان برمیگردم..
ورفت بیرون.
صدای صحبت های اروم مرد با ادوارد اومد.
کنجکاوانه جلو رفتم و گوش وایستادم.
مرد-ادوارد معلوم هست داری چیکار میکنی؟یعنی چی که سیب های باغ رو نمیفروشی؟
ادوارد-نمیفروشم دیگه..دادمشون به یه دوست..
مرد-امیدوارم بفهمی داری چیکار میکنی..
ادوارد-میفهمم..
مرد-هه خدا کنه با بدبختی و گرسنگی نفهمی..اون چنان ثروتمند نیستی که بذل و بخشش میکنی..
با بغض از لای پنجره به ادوارد نگاه کردم که دستاش رو توی جیبش کرده بود و کاملا جدی به روبروش خیره بود.
خدای من..این سیبها..
گریه ام راه افتاد..
سریع از پنجره فاصله گرفتم.
درحالیکه هنوز کل وجودم خیس از اب بود رو تختش نشستم و زل زدم به سیبها.
این مرد داشت همه چیزش رو برای من فدا میکرد و من..
اومد داخل.
سریع چشمام رو بستم و دست به صورتم کشیدم که نفهمه گریه کردم.
سریع گفت:موهات خیلی خیسه..سرما میخوری..
و رفت پارچه ای اورد و کنارم نشست و مشغول خشک کرد موهام شد.
به موهاش دست کشیدم و ناراحت گفتم:موهای خودتم خیسه..
اروم گفت:مهم نیست..
شیطون گفتم:چرا مهمه..
و پارچه رو از روی موهای خودم برداشتم و روی موهاش کشیدم.
با ارامش چشماش رو بست..
اروم دستش رو روی شکمم گذاشت و هولم داد عقب که رو تخت دراز کشیدم و خودشم بهم نزدیک شد.
کنارم دراز کشید و ارنجش رو زیر سرش گذاشت و زل زد بهم.
اروم دستم رو روی صورتش کشیدم.
با حس خاصی چشماش رو بست.
ادوارد اروم زمزمه کرد:نکن کریستینااا..نکن خواهش میکنم..
-چیکار نکنم؟
ادوارد-دیوونه ام نکن..
دستم رو باز روی صورتش کشیدم وگفتم:چیزی هست که بخوای بهم بگی ادوارد؟
ادوارد-کریستینا..
-جانم..
ادوارد-یه چیزهایی..یه چیزهایی تغییر کرده که باید درباره اش حرف بزنیم..
موهاش رو نوازش کردم.
-بزنیم..
سریع بلند شد و پشت بهم نشست.
ادوارد-میدونم اشتباهه..به خدا میدونم..روزهاست دارم تقلا میکنم از شرش خلاص بشم ولی نمیتونم..واقعا نمیتونم..میخوام بفهمی خودم تو بلاتکلیفی ام و بدجور دارم میجنگم..من..من..
صداش میلرزید.
کج برگشت و نگام کرد.
زل زدم بهش.
ادوارد-خیلی وقته نفسام به نفسهات بسته شده کریستینا..خیلی وقته نگام که میکنی دلم میلرزه..خیلی وقته لحظه به لحظه منتظرم تا تو بیای..بهترین لحظه های زندگیم لحظه های اومدن توعه،لحظه های حرف زدن با توعه..از بوسیدنت سیر نمیشم..تو واقعا تک گل سرخی هستی که تو بیابون قلبم رشد کرده..یه روز نبینمت انگار نمیتونم نفس بکشم..حاضرم به خاطرت از دنیا بگذرم..کریستیناا..منه احمقه،هیچی نداره بدبخت به تو دل بستم..اونم خیلی عمیق..
به کمرم چنگ زد وگفت:میدونم خیلی سری..خیلی بالایی..میدونم کل زندگیم رو بفروشم یه دست از لباسات رو نمیتونی بخرم..میدونم کلی خواستگار پولدار داری..میدونم اونقدر پول و ثروت داری..اما..اما..
درخشش اشک تو چشمای درمونده وکلافه اش دیدم.
سریع چشماش رو بست و صداش لرزید و با بغض گفت:دوست دارم..خیلی زیاد..لعنتی تو هر لحظه که اینجا بودی با نگاهات،با حرفات،با شیطنت ها و خنده هات تا مرز جنون بردیم وبرم گردوندی..من..نمیتونم..نمیدونم باید چیکار کنم..فقط میدونم عاشقت شدم..من نمیدونم باید با این حس چیکار کنم...
خیلی عصبی و کلافه سریع ازم رو برگردوند و بهم پشت کرد.
اشکم از این همه احساس قشنگ فرو ریخت.
چشمام رو بستم.
درک حس خودم اصلا سخت نبود...منم دوسش داشتم..منم میخواستمش...
خدای من..
من..بانوی دربار انگلستان عاشق شده بودم..عاشق یه دکتر روستایی ساده و به قول خودش هیچی ندار..
و اون هم..اون هم دوسم داشت.
حالا چی میشد؟
اون راست میگفت..منم نمیدونستم باید چیکار کنم.
نگاش کردم.
سرش رو بین دستاش گرفته بود و تند خودش رو تکون میداد.
با غم گفتم:تو هیچی درباره من نمیدونی..
نگام کرد.
چشماش قرمز بود.
ادوارد-میدونم..میدونم ثروتمندین..میدونم هیچ جایی تو خانواده و قلبت نخواهم داشت و..
سریع وسط حرفش لرزون گفتم:فقط اینا نیست..تو..تو واقعا هیچی از من نمیدونی..من اونی نیستم که سعی کردم نشونت بدم.
اروم گریه کردم.
سریع جلو اومد و موهام رو نوازش کرد.
ادوارد-کریستینای من کسیه که من خیلی خوب میشناسمش..حق نداری اینجوری بی رحمانه زل بزنی توی چشمم و اینطوری حرف بزنی..من کریستینا رو خوب میشناسم.
اروم دستاش رو گرفتم.
-من..من..
نمیتونستم بگم..نمیتونستم.
بلند زدم زیر گریه.
منو کشید تو بغلش.
ادوارد ناراحت گفت:دوست داشتنم انقدر ناراحتت کرد؟
داد زدم:قضیه این نیست..
مثل من داد زد:پس قضیه چیه؟
سرم رو بلند کرد و زل زد تو چشمم وگفت:کریستیناا..برو..همین الان و برای همیشه..از هرکس و هرچی درباره ام شنیدی اهمیت نده..برو و دیگه هیچ وقت به اینجا برنگرد..من باختم..وقتی باختم که دوستی ساده مون رو که از اولش برام ساده نبود با عشق مخلوط کردم..من وقتی باختم که شروع به فک کردن درباره تو کردم..اونم تک تک لحظه هام رو..به دختری فک کردم که ازم بالاتره و مال من نمیشه...برو
سریع بهم پشت کرد.
بلند زدم زیر گریه.
برم؟کجا برم؟چطور برم؟
گریه ام بلند تر شد.
چجوری برم وقتی دلم اینجا گیر کرده؟
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.