17.عشق

1.7K 168 34
                                    

صدای پا وایستاد.
حضورش رو بالا سرم حس میکردم.
انگشتی نوازشگر روی صورتم کشیده شد.
موهام اروم نوازش شد.
یه چیزی تو دل هری ریخت.
خدای من..
من چرا اینجوری شدم؟چرا با نوازشش که احساس و گرما داشت اینجوری شدم؟مگه کم از این کارها دیده بودم؟
اروم و خیلی کلافه زمزمه کرد:کریستینا...خواهش میکنم..نمیتونم..
چی رو نمیتونه؟خواهش میکنه چی؟
داغون نفس بیرون داد و عصبی و کلافه گفت:لعنت به من..چه مرگمه خدا؟
و صدای قدمهای خیلی سریعش اومد و تند از نرده ها پایین رفت.
اروم چشمام رو باز کردم.
گنگ به جای خالیش نگاه کردم.
منظورش چی بود؟
چنددقیقه ای دراز کشیدم و بعد رفتم بیرون.
از پشت دیدمش پشت به من و در داشت تو مطبش کاری میکرد.
تو چارچوب در وایستادم و نگاش کردم.
تو وجودم یه چیزی مثل یه دونه کوچیک جوونه زده بود و داشت رشد میکرد و هر لحظه بزرگتر و شاداب تر میشد.
اروم سرفه ای زدم که برگشت سمتم.
سریع لبخند زد.
-معذرت میخوام..اصلا نفهمیدم انگار یه چند لحظه ای خوابم برد...
لبخندش لرزون شد وگفت:مهم نیست..راحت باش.
رفتم کنارش.
باز بهم لبخند زد وگفت:پات خوبه؟
-کاملا.
ادوارد-بشین یه نگاه بهش بندازم.
شیطون پریدم رو تخت.
لبخند خوشگلی بهم زد.
اومد جلو و پایین پام نشست و پوتینم رو در اورد.
نرم دست روی پام کشید.
نگاش کردم که برخلاف دستهای گرمش که طعم نوازش داشت نگاهش کاملا جدی بود.
پوتینم رو پوشوند و بلند شد.
ادوارد-اره..درست گفتی..کاملا خوب شده..
-مگه میشه تجویز شما عمل نکنه؟
با لبخند خیره شد بهم.
شیطون و خبیث گفتم:چیه؟؟هی لبخند گشاد تحویلم میدی؟نکنه من خوابیدم کاری کردی اره؟اعتراف کن
سریع گفت:نه هیچی..
و خیره شد تو چشمم ولبخند نرمی زد و گفت:هرچند بدم نمیومد یه کارهایی بکنم..
خودمو لوس جمع کردم وگفتم:دلت میومد؟
خندید و نرم و مهربون بینیم رو کشید وگفت:کاری نمیکردم که بهت اسیب برسه..هیچ وقت کاری نمیکنم که بهت اسیب برسه..
اومد جلو و کوتاه لبم رو بوسید.
بهش لبخند زدم و دستش رو گرفتم.
به دستهای مردونه اش نگاه کردم و با احساس گفتم:دستهای مردونه ات رو دوست دارم..
لبخندی زد و دستش رو روی نیم رخم کشید وگفت:دست مرد مردونه است دیگه خانوم..
و چشماش رو تنگ کرد.
یاد چیزی افتادم و خندیدم و سریع گفت:نه خیرم..کی گفته دستهای مرد مردونه است؟هر مردی که دستش مردونه نیست..مرد داریم تا مرد..دست داریم تا دست..وای باورت نمیشه چند وقت یه پسره اومده بود خواستگاریم..مردک دستهاش از دستهای یه بچه تازه به دنیا اومده هم سفیدتر و صاف تر بود..عین دختراا..
جدی و با حالت خاصی نگام کرد.
-چیه؟
ادوارد-جوابت به خواستگاره چی بود؟
جدی گفتم:نه..
ادوارد-چرا؟چی کم داشت؟
-هیچی..از پول و ثروت گرفته تا قدرت همه چیز داشت..ولی..
ادوارد-ولی؟؟
-هیچ حسی بهش نداشتم و من مثل جوونی های مامانم دنبال عشق و حس دو طرفه میگردم..
ادوارد-عشق؟؟
-اره..عشق..
جدی و کلافه گفت:مسلما رو عشق خالی نمیشه حساب کرد..طرفی که تو دنبالشی باید پول و قدرت و همه چیز داشته باشه و در کنارش عشقم داشته باشه..
-پس اشتباه شناختیم جناب دکتر..
خیره نگام میکرد.
از تخت پایین پریدم وگفتم:من نه اسمی از پول اوردم و نه قدرت..فقط گفتم عششششق..عشق..
یه جوری نگام کرد که عمق نگاهش تا اعماق وجودم نفوذ کرد.
لبخندی زدم و با غم دهن باز کردم که گفت:میدونم..میدونم..باید بری..
لبخندم رو حفظ کردم و سرم رو به تایید تکون دادم.
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:خسته شدم از این جمله..
خندیدم وگفتم:فعلا خیلی نشنیدیشااا..هستم در خدمتتون..هر روز از روزهای اینده باید بگم..به نظرت چند بار دیگه میشنویش؟
در حالیکه بهم پشت کرده بود و با شیشه هایی ور میرفت زیرلب گفت:نمیدونم..فقط منتظر روزی میمونم که نخوای بری و روزها پیشم بمونی..
لبخند نامحسوس زیر پوستی رو لبم اومد.
با اینکه شنیده بودم،خودم رو به نشنیدن زدم.
با لبخند بهش تعظیم کردم و گفتم:اجازه میدین قربان؟
خندید و بوسیدم وگفت:برو..مراقب خودت باش..
براش دست تکون دادم و حرکت کردم.
کمی دیر شده بود واسه همین دویدم و بالاخره به قصر رسیدم.
وای خدای من..از این بدتر نمیشد.
دین و جولی نگران با کلی نگهبان جلوم سبز شد.
دین سرخ شد و داغ کرد و یه دفعه ای داد زد:تا الان تو کدوم قبرستونی بودی؟
جولی لبش رو گاز گرفت و بازوی دین رو گرفت تا ارومش کنه.
اب دهنم رو از ترس قورت دادم و سریع تعظیم کردم.
دین-داشتم نگهبان ها رو جمع میکردم بیام دنبالت..این که نگرانت بودیم رو میفهمی؟
اروم گفتم:متوجه گذر زمان نشدم سرورم..معذرت میخوام.
داد زد:چطور نشدی؟
جولی اروم گفت:سرورم خواهش میکنم..متوجه نشده دیگه .الانم حتما گرسنه و خسته است..لطفا..
دین تند نفس کشید و دستش رو به نشونه تهدید بالا گرفت و گفت:از فردا حق نداری از قصر بیرون بری..
سریع و شوکه نگاش کردم.
داد زد:فهمیدی؟
از داداش تکونی خوردم.
سریع و عصبی از کنارم رد شد و نگهبانا هم دنبالش.
جولی سریع جلو اومد و بازوم رو گرفت و گفت:اخه کجا بودی؟میدونی چی به سر ما اومد؟
بازوم رو گرفت و سمت اتاقم برد و دستور داد برام غذا بیارن.
با بغض به غذام زل زدم.
من نمیتونستم توی قصر زندانی بشم..
ادوارد..
اون..فردا حتما منتظرمه..
هیچی نتونستم بخورم و با بغض بدی تو تخت رفتم به امید اینکه دین فردا اروم بشه.
صبح که بیدار شدم فک کردم حرف دیشبش فقط از سر عصبانیت بوده ولی دوتا نگهبانی که سیخ جلوی در اتاقم وایستاده بودن و هرجا میرفتم باهام میومدن و اجازه نمیدادن از قصر بیرون برم بهم فهموند که دین کاملا جدیه.
مضطرب توی اتاقم اون روز رو گذروندم.
روز دوم بود..پراسترس وسط اتاق قدم میزدم و اشکم اروم سرازیر میشد.
دنبال پادشاه دین فرستادم ولی نیومد.
7 روز تمام توی این قصر لعنتی حبس بودم..میخواستم برم بیرون که دوتا نگهبان دین اجازه اش رو نمیدادن.
دلتنگی ندیدن ادوارد داشت خفه ام میکرد.
خیلی کج و خلق و عصبی شده بود و مدام داد و بیداد وگریه راه مینداختم.
اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم فقط میدونستم صدا و آغوش ادوارد رو میخوام..اینها تنها چیزایی بودن که میتونستن ارومم کنه.
یعنی اونم این حس رو داره؟انقدر نگرانمه؟اینجوری برام بی قراره؟
خدایا این چه دردیه که تو وجودم پیچیده.
چی داره به سرم میاد؟من چنین ادمی نبودم..
این رفتارام چه معنی داره؟

کریستیناWhere stories live. Discover now