سریع سمت در رفت.
بلند گفتم:صبر کن..
وایستاد.
-حرفات رو زدی..حالا نوبته منه..قرار نیست برات حرف بزنم..قراره نشونت بدم..نشونت بدم که چیم..کیم
سرش رو کمی سمتم کج کرد.
سمت در رفتم و از کنارش رد شدم و پشت بهش وایستادم وگفتم:تو دوسه روز اینده میفرستم دنبالت تا بفهمی کیم..
برگشتم به صورت داغونش نگاه کردم و اشکم اروم روی صورتم سر خورد و پردرد گفتم:فقط هرچی که دیدی و شنیدی یه چیز رو یادت نره...من کنار تو اونی نبودم که چند شب دیگه میبینی..من کنار تو کریستینا بودم..فقط کریستینا..
و با عجله از خونه اش زدم بیرون.
کنار رودخونه نشستم و زدم زیر گریه.
من دوسش داشتم و این فوق العاده شیرین بود که اونم دوسم داره..ولی..
ولی دربار چی؟انگلستان..پدر..دین.
اونا این دوست داشتن رو چی تعبیر میکنن؟چی میشه؟
با گریه و به زور خودم رو به خونه مامان اینا رسوندم.
تو راهرو مامان رو دیدم.
خیس از گریه و بارون وگلی..باموهای بهم ریخته سمت مامان دویدم و خودم رو تو بغلش انداختم.
محکم بغلم کرد.
با گریه گفتم:مامان..من دوسش دارم..خیلی زیاد..مامان من عاشقش شدم.
مامان ناراحت موهام رو نوازش کرد و منو به خودش فشرد وگفت:منتظرش بودم دخترکم..
بلندتر گریه کردم وگفتم:اما..اما اون نمیدونه من کیم..اون میگه دوسم دارم..مامان امروز گفت عاشقم شده..من نمیدونم باید چیکار کنم..اونم نمیدونه..
و بلند تر گریه کردم.
مامان-باید بگی کریستینا..باید..اون باید بفهمه تو کی هستی..
-و اون وقت چی؟
مامان-باید وایستاد و دید..
-مامان کمکم کن..نمیخوام از دستش بدم..
مامان-اگه تو تقدیر و سرنوشت تو باشه از دستش نمیدی..هرجوربتونم کمکت میکنم عزیزم..
و بردم داخل و به سر و وضعم رسید.
تصمیم قطعی رو گرفتم.
دو روز بعد توی قصر مهمانی بزرگی برگذار کردم و از همه ممالک دعوت کردم.
یه مهمونی بزرگ و مجلل.
توماس رو کلا از اطرافم میپروندم و اين داشت عصبيش ميكرد.
خیاط رو خبر کردم و قد و هیکل ادوارد رو با یکی از نگهبانها تطبیق دارم وگفتم طبق اون لباس مجللی بدوزه.
شب مهمونی..لباس و نامه کوتاه و دعوت نامه ی مهمونی رو با کالسکه ای دنبال ادوارد فرستادم.
تو نامه اینطور نوشتم:
"ادوارد عزیز..
گفتم تو هیچی درباره ام نمیدونی و امشب وقتشه که بدونی..لباسهایی که برات فرستادم رو بپوش و با کالسکه راهی شو..راهی شو تا منه واقعی رو بشناسی..فقط یادت نره..من برای تو کریستینا بودم و هستم..فقط کریستینا..لطفا بیا
کریستینای بی قرار تو"
قلبم تند میرد و دلم خیلی گرفته بود.
دلتنگ ادوارد بودم و قرار بود امشب همه چیز رو براش مشخص کنم..بهتره بگم قرار بود همه چیز رو خراب کنم.
مجلل و شیک ترین لباسم رو پوشیدم.
وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم با کریستینای قبل از این دو روز خیلی فرق داشتم.
چشمام..چشمام عشقی رو فریاد میزد که امشب قرار بود نا امیدش کنم..قرار بود بهش بگم که تمام اون مدت که اون صادقانه محبتش رو نثارم میکرد من اصل و نسبم رو ازش پنهون کرده بودم..
اروم پرده سالن رو کمی کنار زدم و توی مهمانها رو نگاه کردم.
دستی رو شونه ام قرار گرفت.
سریع و با ترس برگشتم.
مامان مری..
نفس اسوده ای کشیدم و دوباره مشغول نگاه کردن شدم و اروم گفتم:ترسوندیم مادر..
مامان-هنوز نیومده؟؟
با نگرانی گفتم:نمیدونم.فک نکنم..
مامان-کریستینا..
-بله..
مامان-نگام کن.
اروم سمتش برگشتم.
مامان-من عشق رو خیلی خوب میشناسم..خیلی خوب..فقط باید اول از حست مطمین شی..از اینکه حاضری از همه چیزت بگذری؟اگه دوسش داری باید پاش وایستی و برای داشتنش بجنگی..حتی اگه این جنگ به قیمت از دست دادن همه چیزت باشه..فقط اول مطمین شو..مطمین شو که لیاقتش رو داره..و بعد همه تلاشت رو بکن..اول با عقلت عاشق شو بعد قلبت
اشک تو چشمم حلقه زد و سر تکون دادم.
داشت..مطمینم لیاقتش رو داشت.
دوباره بین مهمونا رو نگاه کردم.
دیدمش..
خدای من..
سریع گفتم:اوناش..اومده..
و به مامان نشونش دادم.
مامان-چهره مردونه جذابی داره..
ادوارد من گنگ و سردرگم با چهره ای توهم و ناراحت و لباسهای شیکی که براش فرستاده بود گوشه ای ایستاده بود و اطرافش رو نگاه میکرد.
انگار توی جمعیت دنبالم میگشت.
نگاهش سردرگمی و غم عمیقی داشت.
انگار اونم ترسیده بود.
اشکم اروم جاری شد.
وقتش رسید.
جارچی-ملکه مری مادر و پادشاه استفن پدر و ملکه جولی و پادشاه دین به همراه بانوی سوم دربار پرنسس کریستینا نذول اجلال میکنن...
همه تعظیم کردن و ما پشت هم وارد سالن شدیم.
جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به ادوارد رو نداشتم.
بالاخره به جایگاه رسیدیم و پدر و مادر نشستن و ماها بالای سرشون ایستادیم.
اروم و لرزون سر بلند کردم و به ادوارد نگاه کردم.
اشک تو چشمم حلقه زد بود.
نگاه خیلی مضطرب و پردردم رو روش دوختم.
چشماش رو ناباور و خیلی داغون بست و لبش رو كمي گاز گرفت.
هیچ وقت اینطور ندیده بودمش.
غم دنیا تو دلم خونه کرد.
اروم چشماش رو باز کرد و زل زد تو چشمام.
نگاهش تلخ بود..ناباور بود..
ناراحت و دلخور بود..عصبی بود..دل شکسته بود..
دستام میلرزید و بی توجه به اینکه ممکنه چشمایی روم خیره باشه اشکم رو صورتم درحالیکه نگاه از ادوارد جدا نمیکردم سر خورد.
سرم رو پردرد به طرفین تکون دادم.
لباش به پوزخند ناراحت و عصبی کش اومد و سریع رو برگردوند و با عجله سالن رو ترک کرد.
با عجله و بی توجه به اطراف دنبالش دویدم.
تو راهرو صداش کردم:ادوارد..
پشت بهم وایستاد.
برگشت و یه دفعه تعظیم کرد و پردرد گفت:امر بفرمایین..پرنسس..
بلند زدم زیر گریه و به هق هق افتادم.
-منو ببخش..من..من..
ادوارد-تو چی پرنسس؟حوصله ات سر رفته بود و دنبال اسباب بازی بودی و گفتی چی بهتر از یه پسر روستایی احمق اره؟
با گریه گفتم:اینطور نیست..به خدا نیست..
لبخند پردردی هست و پردرد گفت:هست پرنسس..هست بانوی سومه دربار انگلستان..میدونستی از بازیچه شدن متنفرم و باز باهام بازی کردی..
-من دوستت دارم
چشماش رو محکم بست و وقتی چشمش رو باز کرد چیزی تو چشمش میدرخشید.
نه...نه خدای من..اشک نیست..
رفتم جلو.
خواستم صورتش رو بگیرم که خودشو عقب کشید.
با خشونت دکمه های کت رو باز کرد و درش اورد.
پردرد گفتم:من میخواستم بهت بگم..اما ترسیدم..ترسیدم بهم پشت کنی..ترسیدم ناراحتت کنم...تو بهترین دوستی بودی که تو کل عمرم پیدا کرده بودم..تو کسی بودی که بدون اینکه بدونی کیم..برای خودم،برای کریستینا خم شدی و عشق و علاقه و محبت خالصت رو نثارم کردی..من..من دوستت دارم ادوارد..من و تو...ما..
پوزخند زد و با صدایی داغون و خفه گفت:یه پرنسس هیچ وقت با یه دکتر روستایی ما نمیشه..
زل زد تو چشمم و با دردناک ترین لحن ممکن که تیزی خنجرش توی قلبم فرو رفت گفت:کاش همون دو روز پیش که گفتم برو..بی حرف میرفتی..بی حرف میرفتی ومن توی نبودت میمردم و فک میکردم نمیتونیم باهم باشیم تا اینکه الان بفهمم نه تنها هیچ وقته هیچ وقته هیچ وقت نمیتونم داشته باشمت بلکه یه عروسک بودم تو دستات که باهام بازی میکردی..یه اسباب بازی..با قلبم بازی میکردی پرنسس و از دستت افتاد..
عمیق زل زد تو چشمم وگفتم:افتاد و شکست..شکست و تو نفهمیدی این اسباب بازی عاشقت بود پرنسس..عاشقت..
و کت رو زمین انداخت و با عجله و قدمهایی بلند رفت.
شوکه چشمام رو پر درد بستم.
خدای من..من قلبش رو شکستم..نه..نه..
توماس-کریستینا..
داد پر دردی زدم و با خشم سریع مسیر رفتن ادوارد نگاه کردم.
نبود..دور شده بود.
زدم زیر گریه و دویدم.
کل راهرو و حیاط رو دنبالش دویدم ولی پیداش نکردم.
با گریه کنار فواره کوچیک حیاط نشستم.
مامان-رفت؟
بلند تر گریه کردم و سر تکون دادم.
گریه هام به ضجه پر دردی تبدیل شد.
مامان جلو اومد و بغلم کرد.
با گریه گفتم:قلبش رو شکستم..فک میکنه قصد داشتم باهاش بازی کنم..
مامان-هیسس..اروم باش..اروم.
با گریه گفتم:نمیتونم..باید برم پیشش..
مامان-این وقته شب کریستینا؟
با لجبازی گفتم:اره..اره..
و دویدم.
مامان دستم رو گرفت:با کالسکه میریم..
-میریم؟
مامان-اره..منم باهات میام..
و سریع کالسکه ای خبر کرد.
توان مخالفت نداشتم.
کل راه رو گریه کردم و مامان که کنارم نشسته بود سعی میکرد ارومم کنه ولی نمیتونست.
فکر اینکه ادوارد فک کنه من باهاش بازی کردم و قلبش شکسته داشت داغونم میکرد و اشکام رو از اعماق وجودم روی صورتم جاری میکرد.
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.